کسی هست هنوز که اینجا رو چک کنه؟ :))
نمیدانم چرا این بار اینجا را انتخاب کردم برای نوشتن. انگار که اینجا برای من مصداق «و انت کهفی» باشد. برای هر گار که راهها درماندهام کنند و زمین با همه پهناوریاش بر من تنگ گیرد. یادت هست خدای من؟ همین چند شب پیش بود که در تنهایی فریااااد میزدم که انت کهفی...!
من نیلوفر را گم کردهام. و حالا شاید همین نوشتنها، همین خواندن متنهای قدیمی، کمکم کند که نیلوفر عزیزم را باز بیابم. اینحا مینویسم چون شاید اینجا کمتر کسی به من سر بزند. چون شاید اینجا ترس از قضاوت کمتری دارم. شاید اینجا دیگر نترسم که با هر کلمه و هر خط و هر جمله اگر بد باشد بگویند «تقصیر شوهرش است» و اگر خوب باشد بگویند «شوهر کرد خوب شد». یا هر قضاوت چرند دیگر.
من حالم خوب نیست. مدتی هست. هیچ کس را از خودم راضی نگه نداشتهام. نه مادرم، نه پدرم، نه همسرم، نه هیچ کس دیگر. انگار که راضی نگه داشتن را، اذیت نکردن را، آزار ندادن را بلد نباشم. از دوستانم دور شدهام، نمیدانم چرا. نمیدانم که انرژی ندارم یا حوصله ندارم یا فقط جبر روزگار است. هر کس به کار خودش مشغول است به هر حال، آن هم سفت و سخت. با کسی نمیتوانم از دردهایم بگویم. حتی همینجا. دردهایم زبان ندارند. زبان هم که پیدا کنند سرکوب میشوند. این است که بیزبانی اصلاً ترجیحشان است.
تلخ است. میخوانم متنهای قدیمم را. با خودم میگویم خدای من! چه دوستداشتنی بودم من. حتی با همهی غمم. حتی با همهی رنجم. شاید اصلاُ همین فراموشی رنج است که درد من است. شاید اینکه میخواهم زندگی را بی حضور رنج ببینم درد من است.
من خوب نیستم. خوب بودن را فراموش کردهام. یادم نیست نیلوفر چطور حالش خوب میشد. نیلوفر چطور شادی اصیل را تجربه میکرد؟نیلوفر چطور با گوش دادن به یک موسیقی، خواندن یک متن کوتاه، دیدن یک تصویرگری ساده، فکر کردن به یک رویای شیرین، یا زندگی در جاده - مثلاً همین لحظه - شادِ شادِ شاد میشد؟ چطور در دنیای دیگری سیر میکرد؟
حالا من خستهام. درماندهام. نیلوفر قبلی با همهی درد و رنجش، امید داشت. نیلوفرِ الان گاهی شادتر از نیلوفر قبل است اما امید را دیگر ندارد. فکر نمیکند که بهتر میشود. غمش و رنجش و خشمش و شادیاش و ترسش، همه در قالب رفته. انگار که از یک حدی شادتر یا از یک حدی غمگینتر نباید باشد.
من خودم را میخواهم. نمیتوانم از کجا و کی و کدام نقطه دیگر خودم نبودم. میدانم که الان نیستم. بی آنکه بتوانم به یک تصویر واضح در گذشته برگردم و بگویم هرچه هست از اینجاست. از آن روز نیلوفر دیگر نیلوفر نبود. نمیدانم. هیچ نمیدانم. من فقط خودم را میخواهم. خود باحوصله و سرمست و غمگین و خشمگین. خودِ خودم با همهی احساسهای خوب و بد، اما اصیل و واقعی.
نمیشود. نیستم.
انگار که دور زده باشم و برگشته باشم به دو سال پیش همین موقعها. همون رنگ و همون شکل و همون اتفاقا و همون درگیریهای ذهنی و همون به خود گیر دادنها. که خب وقتی اینطوریه، دیگه جای نوشتنم هم باید همون جای قبلی بشه. که حس کنم همهچیزهای اون روزا رو...
و امتحانای خدا... که هر بار سختتر از بار پیشه. و منی که این وسط حتی این رو نمیدونم که الان و توی این لحظه اول قصه وایسادم یا آخر قصه؟
چند روز پیش که داشتیم با مهتاب و فاطمه در مورد امتحانای خدا حرف میزدیم، ازشون پرسیدم چرا باید خدا چند بار ایوب رو به یه روش امتحان کنه؟ خب مگه بار اول بس نبود؟ درسشو نگرفت یعنی؟
اما ته دلم راستش، غصهی حضرت ایوب رو نمیخوردم. ته دلم حرف خودم بود. حرف اینکه این لوپ برای چیه؟ اینکه برم و برم و برم و دور شم و بعد باز، به یه روش دیگه و از یه راه دیگه باز برگردم سر همون نقطه؟
حالا نمیدونم... نمیدونم که هدف اینه که عبور کنم و بگذرم از این نقطه، یا درسای گذشتهم رو مرور کنم و این بار درست بدم این امتحانو؟ که اگه اون موقع فکر میکردم توی دریام، نبودم و حالا اما، واقعاً توی دریام.
شاید هم اینها همهش یه مشت اتفاق سادهی روزمرهست که من به اشتباه همیشه جدیشون میگیرم. شاید اصن راه این نیست، مسیر این نیست، شاید خیلی دارم کج میرم. ولی من کجا باید برم که راهم کج نباشه؟
شاید من زیادی سنگ همه رو به سینه میزنم و توی غمشون شریک میشم. شاید اینا مسائل دیگرانه و به من ربطی نداره که این همه توی دلم نگهشون دارم. شاید نباید بذارم هیچکدوم از اینا مانع رفتن بشه. مانع عبور و دور شدن. مانع اینکه بالاخره یه روز حتی برم از این دیار. برم به غربت. که دور نیست اون روز... ولی یاد! یاد رو مگه میشه جایی جا گذاشت و رفت؟
چون که نمیدونم چرا نمیشه اینجا آهنگ گذاشت، صرفاً به گذاشتن لیریکس در حال گوش دادن بسنده میکنم.
خدای بزرگ من! :)
داشتم فکر میکردم چقدر این جمله خوب حال منو میگه که: " بی همگان منتظرم تا تو به دادم برسی"
داشتم به یه سناریوی ممکن برای رسیدن به همهی اون چیزی که توی دلم میگذره فکر میکردم. فکر میکردم که این کارو میکنم، بعد اون یه کارو میکنم، این مسیر رو میرم و اون مسیر رو میرم، تا تهش برسم به حاجت دل :)
همهش خیلی شفاف توی ذهن و رویامه! همهی جزییاتی که جز تو کسی نمیدونه :)
ته همهی فکر کردن به مسیرا، باز جوابم این بود که: نه! من هیچ کدوم این کارا رو نمیکنم... :)
میدونی چرا؟ چون من همیشه دوست دارم که بی همگان، منتظر تو باشم، تا که به دادم برسی!
همیشه فکر میکنم دوست ندارم هیچ کدوم این مسائلمو خودم حل کنم. دوست دارم تو گرهگشایی کنی. با دست خودت نه با دست من. یه جور که بدونم کار توعه. هنوز منتظرتم. انگار که خسته نمیشم از این بالا پایین شدن و از این منتظر تو بودن. و تو که پر از شنیدن منی ولی جواب من نه!
توی یه مناجاتی که یادم نیس کدوم ولی فک کنم یکی از شعبانیه یا ابوحمزه (شایدم هر دو!) نوشته بود که بزرگی تو باعث میشه که منم آرزوهای بزرگتر از خودم داشته باشم. برای من دقیقا همیشه همینه! قبول داری؟! کاهی به خودم میام و میبینم توی رویا غرق شدم! تا ته فکرام رفتم! به خودم میگم دختر یکم خودتو جمع و جور کن! این فکرا چیه؟! مگه قراره به هر چی فکر میکنی برسی که اینقدر ادامهش میدی و دیافاس میزنی و تا عمق همهی فکرات پیش میری؟ بعد یه صدایی از گوشهی ذهنم میگه: چه کنم وقتی خدام بزرگه؟ چه کنم وقتی بهش امید دارم؟ چه کنم وقتی هنوز با همه دردم امید درمان هست از سمتش؟ و یادم میاد که تو که باشی هر سناریویی ممکنه. و میشه لطفا باشی؟! میدونم که من خودخواهم. میدونم که خودخواهیه که دوست دارم بشینم یه گوشه تا دست تو کاری کنه. ولی چه کنم؟! همینم! اگر بار خوار است، خود کِشتهای؛ وگر پرنیان است، خود رشتهای!
کاش ولی آخرش یه روز برسه که معجزه کنی صبر من رو ؛)
خدایا، میشه همیشه مثل امشب، همینقدر در صلح باشیم با هم من و تو؟! لطفا! :دی
پ.ن: اینو ببرم کانالم؟! چرا هنوز منسجم نمیشه ذهنم که فقط یه جا بنویسه؟ چرا هویت اینا برام جدا از همه؟
هیچ میل ندارم هر چه مینویسم و هر چه فکر میکنم تلخ باشد. اما هست. نه که نخواهم از این تلخیها بگریزم اما انگار نمیشود. انگار هر چه دست و پا میزنم بیشتر فرو میروم در این لجنزار تلخیها.
خستهام. اگر بگویم از همهچیز خستهام چندان دروغ نگفتهام. میگویند که بهترین تراپیست هر کس خودش است. من هم تراپیست خوبی هستم، اما وقتی ریشهی همهی تلخیهایم حالا یه گرهی به دی ماه لعنتی خورده چه میتوانم بکنم؟ چیزی درست میشود؟
بگذریم.
از حرف زدن خستهام. از تلاش کردن خستهام. از سکوت خستهام. از ترسیدن خستهام. از تجربهی عشق خستهام. از افکار منفی هجومآورنده به ذهنم خستهام. از منطقی جلوهدادن نامنطقیترین چیزها و ترسیدن از آنها در اوهامم خستهام. از فکر کردن به تفاوتهای آدمها، از فکر کردن به بدبختی بدبختها و ناتوانیام در درست کردن هر چند اندک دنیا، از فکر کردن به بیخیالی خوشبختها، از فکر کردن به خوب نشدن خودم، خستهتر از خستهتر از خستهام.
فکرش را که میکنم میبینم حتی توانایی بیان سادهترین و روتینترین مشکلاتم را به مادرم که نزدیکترین آدم فکری زندگیام است را هم ندارم. پس چطور میتوانم درست زندگیام را ادامه دهم؟ اگر قرار باشد تا آخرش هم نتوانم حرف بزنم چطور؟
از چاره نداشتن برای مسائلم خستهام. از ترس از ادامهدار شدنشان خستهام. از دلداری شنیدن خستهام. از تغییر نکردن خستهام. از به نتیجه نرسیدن خستهام. از گریه کردن خستهام. از نگهداری نالهها در خودم خستهام.
از حساسیتهایم خستهام. از ترسیدن از رسانهها خستهام. از واریز کردن چیزهایی که نمیدانم چیست به ناخودآگاهم خستهام.
پیشتر به هم نمیریختم از چیزی. حالا چرا باید از دیدن یک فیلم معمولی و ساده یا شنیدن آمارهای شوکهکننده از وضعیت آموزشی دانشآموزان یا یک بحث خیلی ساده و روتین و کوتاه تلگرامی اینقدر به هم بریزم؟
دلم فریاد میخواهد.
دلم فریاد میخواهد.
دلم فریاد میخواهد.
خواستم بدانی که حالا دیگر من مردهام. نه که امروز مرده باشم، چند روزی هست که مردهام، اما وصیتنامهام را حالا پس از مرگ مینویسم. حالا که چند روزی گذشته و بهتر باور کردهام که مرگ چیست. نه که از قبل به نوشتنش فکر نکرده باشم، که بارها و بارها فکر کردهام که اینجا چه باید بنویسم، اما تا آخرش هم ندانستم چه بنویسم که سزاوار این مرگ باشد. گذاشتم بمیرم و بعد بنویسم. اما حتی حالا هم چیزی فرقی نکرده، وصیتنامهام میشود همین خزعبلات درهم. اما مهم این است که تو اینها را خوب میفهمی.
اگر خواستی به فرشتگانت بگویی که علت مرگم را بنویسند، بگو که از خودم جویا شوند؛ به آنها خواهم گفت: «سکوت».
خواستم که آدمها ندانند. ریز و کوچکشان. نزدیک و دورشان. خواستم فقط تو بدانی. خواستم که نگویم. خواستم که ندانند. که البته خودمانیم، اگر میدانستند مگر تفاوتی هم میکرد؟ جز اضافه شدن چهار نصیحت اضافهتر. پس حالا هم نمیگویم. که علت مرگم را نوشته باشی سکوت. که البته خودمانیم. کاش فریاد زده بودم! کاش که فرشتگانت علت مرگ را ننوشته بودند «سکوت».
نه که من مرده باشم. نه که نفس نکشم. اما چه بودنی؟ وقتی بدانم که همه چیزم «خسر الدنیا و الآخره» است، حالا چه اینجا باشم و چه آنجا، در هر حال زیانکارم. زیانکار همان به که مرده باشد.
با خود میگفتم: حتما درست میشود! میگفتم که خدا بزرگ است، درستش میکند، اما دیدی خدای بزرگ؟ درست نشد. سکوتم نشکست اما خودم چرا. آدمها، ریز و کوچکشان، دور و نزدیکشان، ندانستند که چه چوب خشکی در دست دارند و چه لیوان بلوری و چه نوک مدادی و چه کاغذ تری. اصلش هم همان شد که من ذره ذرهی سکوتم را لحظه به لحظه جان دادم.
آن چند روز پیش که مردم، گمان میکردم که آدمها برایم اعلامیهی فوتی میزنند و مراسمی. اما آنها حتی ندانستند که من مردهام. البته از این بابت رنجور هم نیستم. پیش از مرگم، خود روزی دو سه نوبت در عزای خود گریه کرده بودم. شاید برای مرگِ لجنی مثل من، همان هم کافی بود.
خواستم آدمها چیزی ندانند که غمگین نشوند، خودم را حبس کردم، گفتند چرا؟ نتوانستم پاسخشان دهم. بیرون آمدم. باز گفتند چرا؟ نتواستم پاسخشان دهم. پس گریستم. گفتند چرا؟ سکوت کردم. تصور کردند دیوانهام. شاید هم که واقعا بودم. نمیدانم. راستش را بخواهی نشد که قبل از مرگم سر از دیوانگیام دربیاورم.
حالا، بگذار که من مرده باشم. که مگر پیش از این نبودم؟
حال من همهی وصیتم را برای تو برای آن مینویسم که به مرگ خودم قسمَت دهم که دیگر موجودی را مثل من نیافرینی. با همان ویژگیهای از من که سکوتش میکنم. با همین «خسر الدنیا و الآخره» که منم و میبینی.
اینها را خیلی پیش از این باید به تو میگفتم. از همان چند روز پیشتر که شروع کردم به جان کندن. اما هنوز رنج مرگ با من بود. و البته هنوز هم هست. خواستم که سکوتم را با سکوت پر کرده باشم. اما تو نخواستی. خواستی که حتی آخر سکوت هم مرگ باشد.
خواستم که نمادین کاری کرده باشم که بدانی من میدانم که مردهام. همین حالا آن کار نمادین را - که از آن هم سکوت میکنم - انجامش دادم. خواستم که دیگر خیالت راحت باشد که با زندهام کاری نداری، اما مردهام شاید کمی به کارت بیاید. فقط حواست به قلبم باشد که آن را به کسی ندهی. میترسم که مثل خودم شود. و یادت باشد که به زندهها بگویی که با مردهام راحتتر باشند. که نه دیگر چوب خشک است و نه لیوان بلوری.
خب.
حالا من مردهام، کمی آزادتر از قبل!
وصیت کردهام که مثل من هم نیافرینی.
حالا میشود که یک جور دیگر زندهام کنی؟
دردا.
دردا از من.
دردا از این عمرهای کوتاه و بیاعتبار ما.
دردا از نبودنها و رفتنها.
دردا از تو که هم نامهی نانوشته خوانی و هم قصهی نانموده دانی.
دردا از تو که یادت مونس جانم است.
دردا از من که با این همه آدم نمیشوم که نمیشوم.
دردا از من که زندگی میکنم برای آن لحظات که حتی با آن «برام هیچ حسی شبیه تو نیست، کنار تو درگیر آرامشم، همین از تمامِ جهان کافیه، همین که کنارت نفس میکشم» هم گریهام بگیرد و غرق لذت شوم، اما برایم این لحظات هم محدود و اندک و کوتاه است. که من غرق لذت نمیشوم از تو.
دردا از من و همهی فهمی که ندارم و ادعایی که دارم.
دردا از من و همهی آنچه که بلد نیستم.
دردا از من و همهی بدیهایم.
دردا از همهی آن ذنوبم که تنزلالنقم شده.
دردا از جهانی که شبیه به کمیل زیبای تو نیست.
دردا از بغضهای فروخورده.
دردا از چشمهای به یکباره اشکبارشونده.
دردا از دعاهای مستجاب نشده و دردا از شیطان رجیم.
دردا از من که آن نیستم که باید باشم.
دردا از من که دورم. دورِ دورِ دور.
دردا از تو و همهی آنچه که میخوانی و میدانی.
دردا از این جهانت.
دردا.
چند روزه با خودم میگم که خب نمیشه که با این رخوت روزهات رو بگذرونی که. به کارات نمیرسی اینطوری.
بعدش میگم خب بذار بشینم بنویسم باز. بنویسم که چی تو سرم میچرخه. میبینم هنوزم باور نمیکنم که اینقدر تونست که بد شه همهچی. درست مثل قیامت میگذشت انگار. از همون لحظههای اول که باور نکردم، از اون موقع که به مامان گفتیم و قیامتترین شد، از اون موقع که یادبود کنسل شد و خواستن دوباره برگزارش کنن و باز کنسل شد، از دعوایی که سرمون اومد، از محمد که اومد اصفهان. همهش قیامت بود، قیامت.
قبلا میگفتم اکی، میگذره و حالم خوب میشه. سر هر چیز کوچیک و بزرگی. و خب میگذشت و حالم خوب میشد. این بار رو شک دارم که بگذره و حالم خوب شه. قشنگ زخم عمیق دارم دیگه. کینه گرفتم به دل. لااقل قبلش ناراحتی بود. کینه نبود. ولی کینه شد.
میگم که خب دیگه همینه که هست. تا وقتی راه چاره نداری باید تحمل کنی دیگه، نه؟ میگم که خب باشه. بریم رو مود تحمل. میام باز یکم بچرخم توی توییتر و اینستا و... میبینم محمد باز یه توییت دردناک جدید زده، از نو آتیش میگیرم. از نو یادم میاد که باید باور کنم. باید به ذهن بسپارم این درد رو.
قبلا فکر میکردم میشه دور از سیاست زندگی کرد. میشه دور بود ازش. میشه حرصش رو نخورد. اما خب، نشد. این دفعه هیچجوره نشد. حرص خوردیم، غصه خوردیم، ترکش خوردیم. آخ که ترکش خوردیم. که اگه اونا ترکش درجه اول خوردن و خانوادهشون ترکش درجه دوم و دوستاشون ترکش درجه سوم، ما ترکش درجه چهارم خوردیم. آخ که چه دردی هم داره.
توی دانشگاه یه دیوارنوشته بود که خیلی دوستش داشتم. هر روز صبح اولین چیزی بود که میدیدم و لبخند میزدم. این روزای آخر که میرفتم، تا میدیدمش روم رو برمیگردوندم. حتی از اون دیوارنوشته هم کینه به دل گرفتم. هیچوقت فکر نمیکردم نسبت به اون دیوار هم کینه پیدا کنم. ولی خب شد. کی فکرشو میکرد؟
با خودم میگم بیا و یه کار کن که حالت بهتر شه. بعد میگم واقعا رواست الان حالم خوب باشه؟ رواست سمت خوشی برم؟ میبینم که نه.
میشینم به مهاجرت فکر میکنم. به اینکه دوست نداشتم برنامهریختن براش با تلخی شروع شه. دوس داشتم خوشی باشه و تنها بدیش دلتنگی باشه. دوست داشتم اون دلتنگی به همهچی بچربه و مثل هر بار به این نتیجه برسم که نه، من نمیتونم برم! من دلتنگ میشم برای این آدما، برای این جاها. ولی الان اینقدر تلخه که انگار نمیشه نرفت.
مشکلاتم با خودم و با این دنیا کم نبود. این مسئله رسمن نوبر بود. من رو تا ته کوچهی شک برد به قول سهراب. واقعا تا ته کوچهی شک. تا جایی که دونستم واقعا میشه هرررچی ساختی کااامل فرو بریزه. نمیدونم برای من فرو ریخت یا نه، ولی سالم هم نموند.
حالم نامساعده، شبها نامساعدتر. قبلا وقتی حالم خوب نبود، میگفتم میشه زد به دل طبیعت. اگه هم نمیرفتم و بزنم به دل طبیعت لااقل توی ذهنم اون سفر شمال یا اون سفر مشهد رو به یاد میآوردم و باهاش کیف میکردم. الان همونم نمیشه. انگار که واقعا زخم خوردیم و هر جا هم بریم این زخم رو داریم.
من نمیدونم چه بلایی سرم میاد و چی میشم. حتی انگار آرزوی از ته دل هم دیگه ندارم. هیچی اونطور به دلم نمیشینه انگار. نه که بگم از اون روز اینطور شدمها. از قبل داشتم پیشزمینهش رو. ولی از اون روز نحس یهباره همهچیز بدتر شد و بدتر. و الان انگار که واقعا «هیچ» راهی نباشه که حالم رو بهتر کنه.
به این فکر میکنم که چقدر خوبه با خستگی به خواب رفتن.
اینکه خودت رو قبل خواب مشغول کنی، با یه تکلیفی، کاری، کتابی، موبایلی، چیزی.
به هر چیزی مشغول باشی به جز فکر.
اونقدر خسته باشی که چشمات سنگین شه از خواب و نرسی به فکر کردن.
امشب که تکلیف نداشتم و چراغ اتاقم هم خاموش بود و نمیشد کتاب خوند و گوشیمم نمیدونسم کجاست و خوابمم نمیبرد، باز مثل قدیما توی فکرام جلو رفتم و جلوتر.
شاید به یه چیزی فکر کردم که تا حالا ندیده بودمش و با این جزییات هم بهش فکر نکرده بودم. با اینکه جلوی چشمم بود همیشه.
فهمیدم که از یه سری چیزایی که ذهنم بهشون میگه «ایدهآل» خیلی دور نیستم. یعنی همینجان، همین نزدیکیها. ولی خب یه نزدیکیای که کاش اصلا نمیبودن. کاش فکر میکردم که ایدهآلی وجود نداره. چون این چیزی که به نظرم ایدهآل میاد و الان هست و الان نزدیکه، در دسترس من نیس. نمیشه بهش نزدیکتر شد و نمیشه کشفش کرد. به خاطر یه سری دلیل خیلی مسخره که حتی مجال توضیحش رو هم ندارم. حتی توی همین خلوت بلاگم هم نمیخوام بگم.
فقط میشه نگاهش کرد. از دور هم نهها، از نزدیک میشه نگاهش کرد. فقط نگاه.
خدایا. نمیدونم. شاید سندروم استکهلم دارم واقعا، که با همهی اینها، با ایدهآلای نزدیک غیرقابلدسترس گذاشتنت سر راهم، باز یه اصرار خاصی دارم که بگم شکرت. بگم حکمتت رو شکر. حکمتی که نمیدونم چیه و از کجا نشات میگیره. که بگم من هنوز هم دوستت دارم مثل قبل. حتی اگه نخوای این خوبیها رو برام.
خدایا. ولی کاش اینطور نمیکردی. همین.