چند روزه با خودم میگم که خب نمیشه که با این رخوت روزهات رو بگذرونی که. به کارات نمیرسی اینطوری.
بعدش میگم خب بذار بشینم بنویسم باز. بنویسم که چی تو سرم میچرخه. میبینم هنوزم باور نمیکنم که اینقدر تونست که بد شه همهچی. درست مثل قیامت میگذشت انگار. از همون لحظههای اول که باور نکردم، از اون موقع که به مامان گفتیم و قیامتترین شد، از اون موقع که یادبود کنسل شد و خواستن دوباره برگزارش کنن و باز کنسل شد، از دعوایی که سرمون اومد، از محمد که اومد اصفهان. همهش قیامت بود، قیامت.
قبلا میگفتم اکی، میگذره و حالم خوب میشه. سر هر چیز کوچیک و بزرگی. و خب میگذشت و حالم خوب میشد. این بار رو شک دارم که بگذره و حالم خوب شه. قشنگ زخم عمیق دارم دیگه. کینه گرفتم به دل. لااقل قبلش ناراحتی بود. کینه نبود. ولی کینه شد.
میگم که خب دیگه همینه که هست. تا وقتی راه چاره نداری باید تحمل کنی دیگه، نه؟ میگم که خب باشه. بریم رو مود تحمل. میام باز یکم بچرخم توی توییتر و اینستا و... میبینم محمد باز یه توییت دردناک جدید زده، از نو آتیش میگیرم. از نو یادم میاد که باید باور کنم. باید به ذهن بسپارم این درد رو.
قبلا فکر میکردم میشه دور از سیاست زندگی کرد. میشه دور بود ازش. میشه حرصش رو نخورد. اما خب، نشد. این دفعه هیچجوره نشد. حرص خوردیم، غصه خوردیم، ترکش خوردیم. آخ که ترکش خوردیم. که اگه اونا ترکش درجه اول خوردن و خانوادهشون ترکش درجه دوم و دوستاشون ترکش درجه سوم، ما ترکش درجه چهارم خوردیم. آخ که چه دردی هم داره.
توی دانشگاه یه دیوارنوشته بود که خیلی دوستش داشتم. هر روز صبح اولین چیزی بود که میدیدم و لبخند میزدم. این روزای آخر که میرفتم، تا میدیدمش روم رو برمیگردوندم. حتی از اون دیوارنوشته هم کینه به دل گرفتم. هیچوقت فکر نمیکردم نسبت به اون دیوار هم کینه پیدا کنم. ولی خب شد. کی فکرشو میکرد؟
با خودم میگم بیا و یه کار کن که حالت بهتر شه. بعد میگم واقعا رواست الان حالم خوب باشه؟ رواست سمت خوشی برم؟ میبینم که نه.
میشینم به مهاجرت فکر میکنم. به اینکه دوست نداشتم برنامهریختن براش با تلخی شروع شه. دوس داشتم خوشی باشه و تنها بدیش دلتنگی باشه. دوست داشتم اون دلتنگی به همهچی بچربه و مثل هر بار به این نتیجه برسم که نه، من نمیتونم برم! من دلتنگ میشم برای این آدما، برای این جاها. ولی الان اینقدر تلخه که انگار نمیشه نرفت.
مشکلاتم با خودم و با این دنیا کم نبود. این مسئله رسمن نوبر بود. من رو تا ته کوچهی شک برد به قول سهراب. واقعا تا ته کوچهی شک. تا جایی که دونستم واقعا میشه هرررچی ساختی کااامل فرو بریزه. نمیدونم برای من فرو ریخت یا نه، ولی سالم هم نموند.
حالم نامساعده، شبها نامساعدتر. قبلا وقتی حالم خوب نبود، میگفتم میشه زد به دل طبیعت. اگه هم نمیرفتم و بزنم به دل طبیعت لااقل توی ذهنم اون سفر شمال یا اون سفر مشهد رو به یاد میآوردم و باهاش کیف میکردم. الان همونم نمیشه. انگار که واقعا زخم خوردیم و هر جا هم بریم این زخم رو داریم.
من نمیدونم چه بلایی سرم میاد و چی میشم. حتی انگار آرزوی از ته دل هم دیگه ندارم. هیچی اونطور به دلم نمیشینه انگار. نه که بگم از اون روز اینطور شدمها. از قبل داشتم پیشزمینهش رو. ولی از اون روز نحس یهباره همهچیز بدتر شد و بدتر. و الان انگار که واقعا «هیچ» راهی نباشه که حالم رو بهتر کنه.
Same here.