نـــیــان

نیان به زبان کردی یعنی لطیف

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

تا باد چنین بادا.

«در حال از آن وحشت‌آشیان برگشت و خواست تا هم بدان راه بازگردد.

عزمم درست گشت کز اینجا کنم رحیل / خود آمدن چه بود؟ که پایم شکسته باد!
چون خواست که بازگردد، مرکب نفخه طلب کرد تا برنشیند؛ که او پیاده نرفته بود و سوار آمده بود. مرکب نیافت، نیک شکسته‌دل شد. با او گفتند که: ما از تو این شکسته‌دلی می‌خریم!
قبض بر وی مستولی شد؛ آهی سرد برکشید. گفتند: ما تو را از بهر این آه فرستاده‌ایم!»
«او با زبان حال می‌گفت:

هرگز نشود ای بت بگزیده‌‌ی من / مهرت ز دل و خیالت از دیده‌ی من
گر از پس مرگ من بجویی یابی / مهر تو در استخوان پوسیده‌ی من

خطاب می‌رسید که: ای آدم! در بهشت رو، و ساکن بنشین، و چنان که خواهی می‌خور و می‌خسب، و با هر که خواهی انس گیر. هر چند که می‌گفتند او می‌گفت:
حاشا که دلم از تو جدا داند شد / یا با کس دیگر آشنا داند شد

از مهر تو بگسلد که را دارد دوست؟ / وز کوی تو بگذرد کجا داند شد؟»

«این چیست؟ سنگ ملامت بر شیشه‌ی سلامت می‌زنیم و روغن خودپرستی آدم را بر زمین مذلت عبودیت می‌ریزیم. تیغ همت او را بر سنگ امتحان می‌زنیم.»

«دیگر باره گلیم درد بر انداخت، ربنا ظلمنا آغاز نهاد، گفتند: ای آدم!
آیی بر من چو باز مانی ز همه / معشوقه‌ی روز بی‌نواییت منم
گفت:

خداوندا! مرا این سرگردانی همی‌بایست، تا قدر تو بدانم. حق خداوندی تو بشناسم. مرا این مذلت و خواری در خور بود، تا مرتبه‌ی اعزاز و اکرام تو باز بینم و بدانم که با این مشتی خاک، لطف خداوندی چه فضل‌ها کرده‌است و از کدام درکت به کدام درجت رسانیده و به غیرت پیوند از اغیار بریده. پس امروز عاجزوار به در کرم تو بازگشته‌ام و اگر چه زبان عذرم گنگ است، می‌گویم:

روزی دو سه گر بی تو شکیب آوردم / صد عذر لطیف دل‌فریب آوردم!
جانا! ز غمت سر به نشیب آوردم / دریاب که پای در رکیب آوردم
در این تضرع و زاری، آدم را به روایتی مدت چهارصد سال سرگشته و دیده به خون دل آغشته بگذاشتند. و عزت ربوبیت از کبریا و عظمت با جان مستمند و دل دردمند آدم می‌گفت:

من تو را از مشتی خاک ذلیل بیافرینم، و به عزت از ملائکه‌ی مقرب برگزینم، و تو را محسور و مسجود همه گردانم، و حضرت کبریا را در معرض اعتراض آرم، و عزازیل را از دوستی تو دشمن گیرم، و پیش تخت خلافت تو بر دار لعنتش کشم و به ترک یک سجده‌ی تو، سجده‌های هفتصد ساله‌ی او را هباء منثورا گردانم، و از جوار رحمت خود دور کنم! تو شکر این نعمت‌ها نگذاری، و حق من نشناسی، و قدر خود ندانی، و دشمن را دوست گیری، و دوست را دشمن دانی، و مرا و خود را در زبان دوست و دشمن اندازی. لاجرم چون سطوت قهاری ما دستبرد بنماید، باید که در صدمت اول به صبر پایداری و چین در ابرو نیاری.
روزی که زمانه در نهیبت باشد / باید که در آن روز شکیبت باشد
بد نیز چو نیک در حسیبت باشد / نه پای همیشه در رکیبت باشد
آدم آن دم نگذاشت، و باز علم عجز برافراشت و به قلم نیاز بر صحیفه‌ی تقصیر صورت اعزار می‌نگاشت. و با دل بریان و دیده‌ی گریان و زبان جانش می‌گفت:

خداوندا! باز دیدم که همه عاجزیم و قادر تویی! همه فانی‌ایم و باقی تویی! همه درمانده‌ایم و فریادرس تویی! همه بی‌کسیم و کس هر کس تویی! آن را که تو برداشتی میفکن، و آن را که تو نگاشتی مشکن. عزیزکرده‌ی خود را خوار مکن، شادی‌پرورده‌ی خویش را غم‌خوار مکن. چون برگرفتی هم تو بدار. ما را با ما نگذار. و بدین بیخردگی معذور دار، که این تخم تو کِشتهای و این گل تو سرشته‌ای.

اگر بار خوار است، خود کِشته‌ای / وگر پرنیان است، خود رشته‌ای

چون زاری آدم از حد بگذشت، و سخن بدین سرحد رسید، آفتاب اقبال طلوع کرد. شب دیجور ادبار فراق را، صبح صادق سعادت وصال بدمید و از الطاف ربوبیت به عبودیت آدم خطاب رسید:
بازآی! کز آن‌چه بودی افزون باشی! / ور تا به کنون نبودی، اکنون باشی!
اکنون که به وقت جنگ، جانی و جهان / بنگر که به وقت آشتی چون باشی!
بفرمود تا به بدل، آوازه‌ی  «و عصی آدم»، منادی «ان الله اصطفی آدم» به عالم برآمد و دبدبه‌ی «فتاب علیه» بر ملک و ملکوت افتاد. هم کرم خداوندی از بهر دوست و دشمن عذرخواه جرم او آمد. بعد از این همه زبان طعن در کام کشید و مهر ادب بر لب خاموشی نهید و زنگار انکار از چهره‌ی آینه‌ی این کار بردارید.
معشوقه به سامان شد، تا باد چنین بادا / کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا!
آن تصرفات گوناگون چه بود؟‌ آدم را در خلافت پرورش می‌دادیم، و نقطه‌ی محبت او را در این «ابتلاها» به کمال می‌رساندیم.»

۲۱ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست...

«هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی.
خدایا! به هر که و هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی.
عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی.
هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه‌ی امیدی و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را بر هم زدی و در طوفان‌های وحشت‌زای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ‌وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم.
تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و جز تو آرزویی نداشته باشم و جز تو به چیزی یا کسی امید نبندم و جز در سایه‌ی توکل تو آرامش و امنیت را احساس نکنم.
خدایا! تو را بر همه‌ی این نعمت‌ها شکر می‌کنم.»

> چمران

+

چه طور یه آدم این‌قدر جالبه برای من؟

چه طور این‌قدر زیبا فکر می‌کنه؟

چمران برای من چمران بودنشه که جذابه. نه دکتر بودنش، نه وزیر بودنش، نه شهید بودنش؛ فقط خودِ خودِ چمران بودنش.
+
چیزی که بعد خوندن این متن به ذهنم می‌رسه این بیت از حافظه:

«که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها»

۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۲۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

معجزه - ۱.

(نمی‌دانم چرا،‌ اما بعضی روزها دست به نوشتنم بهتر است. از صبح این سومین بار است که در بلاگ می‌نویسم.)
به معجزه فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم که از همه‌ی چیزهایی که از بچگی برایمان تعریف کرده‌اند، همه‌ی واژه‌ها، همه‌ی مفاهیم، بین همه‌‌شان «معجزه» یکی از آن‌هاست که برایم شبیه چیزی که تعریف کرده بودند نبود. معنایش تغییر کرد. باید بگویم مفهومی که حالا از معجزه در ذهن دارم با منطقم سازگار‌تر است. گرچه ممکن است اشتباه کنم. ممکن است تعریف قبلی هم چندان غلط نباشد. شاید باید در این مورد بیشتر مطالعه کنم.

به هر حال، پیش از این فکر می‌کردم معجزه یعنی وقتی برای کسی مشکلی پیش می‌آید بر اثر دعا کردن و خواستن از خدا، یک‌باره مشکلش برطرف شود. صبح مشکل داشته باشد و شب همه‌چیز حل شده باشد. مثلا بیمار باشد و شفا پیدا کند. مشکل اقتصادی داشته باشد و از آسمان برایش پول بیفتد :)) به طور کلی چنین اتفاقات یکهویی. اتفاقاتی که معمولا در سریا‌ل‌های ماه رمضان می‌بینیم؛ فردی بیمار است، معتاد است، بی‌گناه به زندان افتاده، به طور کلی مشکلی دارد، تا قبل از شب قدر هم مشکلش پابرجاست، اما شب قدر همه‌ی اطرافیانش مراسم احیا می‌روند، دعا می‌کنند، خودش توبه می‌کند، و فردایش همه‌چیز عادی شده و شرایط یکباره کاملا تغییر کرده و فرد کلا به زندگی بازمی‌گردد.

اگر بخواهم راستش را بگویم، از معجزات این دست شنیده بودم که گاها برای آدم‌هایی اتفاق افتاده بود. آدم‌هایی که احتمالا خیلی هم نزدیک نبودند. در واقع حالا که دارم فکر می‌کنم، یک مورد هم به یاد ندارم که در دوستان یا اطرافیان نزدیکم این جنس از معجزه، یعنی همین اتفاقات یک‌باره، را دیده باشم.

سوم دبیرستان که بودم، یکی از دوستانم بر اثر یک حادثه دچار مرگ مغزی شد. می‌دانید، مرگ مغزی یعنی همان مرگ. یعنی زنده بودن با دستگاه. تلخ بود و خیلی تلخ، اما واقعیت این بود که دوستمان را دیگر نداشتیم. با جزییات کامل در خاطر دارم که پس از امتحان نهایی فیزیک سوم دبیرستان از پله‌ها که پایین می‌آمدم، دوست صمیمی‌ام را دیدم، گفتم فلان سوال را شک داشتم و فکر کنم اشتباه نوشتم و شاید نمر‌ه‌ام بدتر از انتظارم شود. پوزخند تلخی زد و گفت: پایین که بروی با خبرهای بدتر از بد دادن امتحانت هم روبرو خواهی شد. درست منظورش را نفهمیدم،‌ اما پایین که رفتم همه در حال گریه و زاری بودند. از دوست دیگری پرسیدم چه شده؟ خبر مرگ مغزی شدن دوستمان را شنیدم. اولش اصلا باور نمی‌کردم. چند دقیقه‌ای طول کشید. خودم را در شرایطی دیدم که روی سکوی پله‌های روبروی در ورودی نشسته‌ام، به در چشم دوخته‌ام، و کاملا منتظر این صحنه‌ام که دوستم شادان و خندان وارد شود و بگوید همه‌چیز شوخی بود! کاملا این صحنه در ذهنم مجسم شده بود و گمان می‌‌کردم اگر چنین چیزی شود،‌ اسمش را خواهم گذاشت معجزه. اما واقعیت این بود که دوستمان دیگر هرگز از در مدرسه داخل نشد.
چند روز بعد از آن روز، خانواده‌ی دوست عزیزمان قرار بود برگه‌ای را امضا کنند که رضایت دهند برای پیوند اعضا. خانواده‌اش بسیار مذهبی و بااعتقاد بودند. خود دوستمان یک سال از ما بزرگتر بود، چون یک سال مدرسه نیامده بود و به جایش کل قرآن را در آن یک سال حفظ کرده بود. شنیدم که یکی از معلم‌های ادبیاتمان با عصبانیت به کادر مدرسه گفته بود که مگر عقلشان را از دست داده‌اند که می‌خواهند همه‌چیز را تمام کنند؟! چرا دعا نمی‌کنند؟ چرا منتظر نمی‌مانند معجزه شود؟ مگر به معجزه‌ی خدا اعتقاد ندارند؟
این تصوری‌ست که عموما نسبت به معجزه داریم. اینکه خداوند بیاید و چیزی را تغییر دهد. گمانمان هم این است که ما آنقدر در دنیا بدی نکرده‌ایم که خدا نخواهد به حرفمان گوش دهد. گمان می‌کنیم دلیلی ندارد که خدا آن اتفاق یهویی را برایمان رقم نزند.

اما من معجزه را حالا دیگر چنین تعریف نمی‌کنم. گرچه این معجزه‌ها دلخواه‌ترند و آدم‌ها دوست دارند یکهو ورق برگردد و همه‌چیز خوب شود، اما معجزه از دید من اصلا یک اتفاق یک‌باره نیست.
در پست دیگری همین روزها خواهم گفت که منظورم از معجزه‌ی زیباتر چیست...

۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

چه راه‌هایی.

«چه راه‌هایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست.»
 

«تو خوب سوختنو می‌شناسی؛ سکوتو از اونم بهتر!

من آتیشم؛ یه کاری کن نمونم زیر خاکستر...»

«می‌خوام مثل همون روزا که بارون بود و ابری شم.

دوباره تو حریر تو مث چشمات ابری شم.»

 

«که یکی هست و هیچ نیست جز او.
وحده لا اله الا هو.»

 

[ احسان خواجه امیری - خلاصم کن ]

 

۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

ترجیع‌بند.

«...مست افتادم و در آن مستی       به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می‌شنیدم از اعضا           همه حتی‌ الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او              وحده لا اله الا هو»

این سه بیت از میان ترجیع‌بندی از هاتف اصفهانی‌ست. معروف‌ترین ترجیع‌بند اوست. بیت تکراری‌اش همین «که یکی هست و هیچ نیست جز او / وحده لا اله الا هو» است.
از وقتی بیدار شده‌ام این سه بیت چند باری در ذهنم مرور شده. جالب است که مدت‌ها بود یاد این شعر نیفتاده بودم. این همان شعری‌ست که بار اول معلم ادبیات دوم راهنمایی برایمان سر کلاس خواند و آن‌ زمان چیز زیادی از آن دریافت نمی‌کردم،‌ اما با این حال به نظرم سبک جالبی داشت. بعدها که بزرگ‌تر شدم در یک کتاب ۵۰۰ ۶۰۰ صفحه‌ای که مجموعه‌ای از شعرها در آن بود، دوباره پیدایش کردم. بالای آن صفحه از کتاب نوشتم «The best!» چون انگار که واقعا بهترین شعر آن کتاب همین بود.

+

جالب است که پنجشنبه صبح باشد و بعد از یک هفته‌ی هر روز شرکت رفتن، امید داشته باشم که این یک روز را بخوابم. اما صبحش از همه‌ی روزهای دیگر هم زودتر بیدار شوم. حالا ساعت حدود ۶:۳۰ است و من از حوالی ۵ صبح بیدارم. البته بیداری سر صبح لذت خودش را دارد. اهل خانه خوابند، کاری برای انجام دادن ندارم، شب هم نیست که خسته باشم. می‌توان راحت فیتیله‌ی ذهن چموش را روشن کرد و در سوالات همیشگی حول زندگی و دنیا غرق شد. سوالاتی که معمولا هم بی‌جوابند اما انسان از فکر کردن به آن‌ها سیر نمی‌شود. به این فکر می‌کنم که بعضی از سوال‌های آدم قرار نیست برایشان پاسخی پیدا شود. شاید برای رسیدن به جوابشان باید تا آن دنیا صبر کنیم و منتظر بمانیم. باید بعضی‌شان را زنده پس ذهنمان نگه داریم! باید فراموششان نکنیم، شاید بالاخره فرصتی پیدا شد که پاسخی برایشان پیدا کنیم...

۱۷ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۳۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
نیان