هیچ میل ندارم هر چه مینویسم و هر چه فکر میکنم تلخ باشد. اما هست. نه که نخواهم از این تلخیها بگریزم اما انگار نمیشود. انگار هر چه دست و پا میزنم بیشتر فرو میروم در این لجنزار تلخیها.
خستهام. اگر بگویم از همهچیز خستهام چندان دروغ نگفتهام. میگویند که بهترین تراپیست هر کس خودش است. من هم تراپیست خوبی هستم، اما وقتی ریشهی همهی تلخیهایم حالا یه گرهی به دی ماه لعنتی خورده چه میتوانم بکنم؟ چیزی درست میشود؟
بگذریم.
از حرف زدن خستهام. از تلاش کردن خستهام. از سکوت خستهام. از ترسیدن خستهام. از تجربهی عشق خستهام. از افکار منفی هجومآورنده به ذهنم خستهام. از منطقی جلوهدادن نامنطقیترین چیزها و ترسیدن از آنها در اوهامم خستهام. از فکر کردن به تفاوتهای آدمها، از فکر کردن به بدبختی بدبختها و ناتوانیام در درست کردن هر چند اندک دنیا، از فکر کردن به بیخیالی خوشبختها، از فکر کردن به خوب نشدن خودم، خستهتر از خستهتر از خستهام.
فکرش را که میکنم میبینم حتی توانایی بیان سادهترین و روتینترین مشکلاتم را به مادرم که نزدیکترین آدم فکری زندگیام است را هم ندارم. پس چطور میتوانم درست زندگیام را ادامه دهم؟ اگر قرار باشد تا آخرش هم نتوانم حرف بزنم چطور؟
از چاره نداشتن برای مسائلم خستهام. از ترس از ادامهدار شدنشان خستهام. از دلداری شنیدن خستهام. از تغییر نکردن خستهام. از به نتیجه نرسیدن خستهام. از گریه کردن خستهام. از نگهداری نالهها در خودم خستهام.
از حساسیتهایم خستهام. از ترسیدن از رسانهها خستهام. از واریز کردن چیزهایی که نمیدانم چیست به ناخودآگاهم خستهام.
پیشتر به هم نمیریختم از چیزی. حالا چرا باید از دیدن یک فیلم معمولی و ساده یا شنیدن آمارهای شوکهکننده از وضعیت آموزشی دانشآموزان یا یک بحث خیلی ساده و روتین و کوتاه تلگرامی اینقدر به هم بریزم؟
دلم فریاد میخواهد.
دلم فریاد میخواهد.
دلم فریاد میخواهد.