خدای بزرگ من! :)
داشتم فکر میکردم چقدر این جمله خوب حال منو میگه که: " بی همگان منتظرم تا تو به دادم برسی"
داشتم به یه سناریوی ممکن برای رسیدن به همهی اون چیزی که توی دلم میگذره فکر میکردم. فکر میکردم که این کارو میکنم، بعد اون یه کارو میکنم، این مسیر رو میرم و اون مسیر رو میرم، تا تهش برسم به حاجت دل :)
همهش خیلی شفاف توی ذهن و رویامه! همهی جزییاتی که جز تو کسی نمیدونه :)
ته همهی فکر کردن به مسیرا، باز جوابم این بود که: نه! من هیچ کدوم این کارا رو نمیکنم... :)
میدونی چرا؟ چون من همیشه دوست دارم که بی همگان، منتظر تو باشم، تا که به دادم برسی!
همیشه فکر میکنم دوست ندارم هیچ کدوم این مسائلمو خودم حل کنم. دوست دارم تو گرهگشایی کنی. با دست خودت نه با دست من. یه جور که بدونم کار توعه. هنوز منتظرتم. انگار که خسته نمیشم از این بالا پایین شدن و از این منتظر تو بودن. و تو که پر از شنیدن منی ولی جواب من نه!
توی یه مناجاتی که یادم نیس کدوم ولی فک کنم یکی از شعبانیه یا ابوحمزه (شایدم هر دو!) نوشته بود که بزرگی تو باعث میشه که منم آرزوهای بزرگتر از خودم داشته باشم. برای من دقیقا همیشه همینه! قبول داری؟! کاهی به خودم میام و میبینم توی رویا غرق شدم! تا ته فکرام رفتم! به خودم میگم دختر یکم خودتو جمع و جور کن! این فکرا چیه؟! مگه قراره به هر چی فکر میکنی برسی که اینقدر ادامهش میدی و دیافاس میزنی و تا عمق همهی فکرات پیش میری؟ بعد یه صدایی از گوشهی ذهنم میگه: چه کنم وقتی خدام بزرگه؟ چه کنم وقتی بهش امید دارم؟ چه کنم وقتی هنوز با همه دردم امید درمان هست از سمتش؟ و یادم میاد که تو که باشی هر سناریویی ممکنه. و میشه لطفا باشی؟! میدونم که من خودخواهم. میدونم که خودخواهیه که دوست دارم بشینم یه گوشه تا دست تو کاری کنه. ولی چه کنم؟! همینم! اگر بار خوار است، خود کِشتهای؛ وگر پرنیان است، خود رشتهای!
کاش ولی آخرش یه روز برسه که معجزه کنی صبر من رو ؛)
خدایا، میشه همیشه مثل امشب، همینقدر در صلح باشیم با هم من و تو؟! لطفا! :دی
پ.ن: اینو ببرم کانالم؟! چرا هنوز منسجم نمیشه ذهنم که فقط یه جا بنویسه؟ چرا هویت اینا برام جدا از همه؟