نمی‌دانم چرا این بار اینجا را انتخاب کردم برای نوشتن. انگار که اینجا برای من مصداق «و انت کهفی» باشد. برای هر گار که راه‌ها درمانده‌ام کنند و زمین با همه پهناوری‌اش بر من تنگ گیرد. یادت هست خدای من؟ همین چند شب پیش بود که در تنهایی فریااااد می‌زدم که انت کهفی...!

 

من نیلوفر را گم کرده‌ام. و حالا شاید همین نوشتن‌ها، همین خواندن متن‌های قدیمی، کمکم کند که نیلوفر عزیزم را باز بیابم. اینحا می‌نویسم چون شاید اینجا کمتر کسی به من سر بزند. چون شاید اینجا ترس از قضاوت کمتری دارم. شاید اینجا دیگر نترسم که با هر کلمه و هر خط و هر جمله اگر بد باشد بگویند «تقصیر شوهرش است» و اگر خوب باشد بگویند «شوهر کرد خوب شد». یا هر قضاوت چرند دیگر.

 

من حالم خوب نیست. مدتی هست. هیچ کس را از خودم راضی نگه نداشته‌ام. نه مادرم، نه پدرم، نه همسرم، نه هیچ کس دیگر. انگار که راضی نگه داشتن را، اذیت نکردن را، آزار ندادن را بلد نباشم. از دوستانم دور شده‌ام، نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم که انرژی ندارم یا حوصله ندارم یا فقط جبر روزگار است. هر کس به کار خودش مشغول است به هر حال، آن هم سفت و سخت. با کسی نمی‌توانم از دردهایم بگویم. حتی همین‌جا. دردهایم زبان ندارند. زبان هم که پیدا کنند سرکوب می‌شوند. این است که بی‌زبانی اصلاً ترجیحشان است.

 

تلخ است. می‌خوانم متن‌های قدیمم را. با خودم می‌گویم خدای من! چه دوست‌داشتنی بودم من. حتی با همه‌ی غمم. حتی با همه‌ی رنجم. شاید اصلاُ همین فراموشی رنج است که درد من است. شاید اینکه می‌خواهم زندگی را بی حضور رنج ببینم درد من است.

 

من خوب نیستم. خوب بودن را فراموش کرده‌ام. یادم نیست نیلوفر چطور حالش خوب می‌شد. نیلوفر چطور شادی اصیل را تجربه می‌کرد؟نیلوفر چطور با گوش دادن به یک موسیقی، خواندن یک متن کوتاه، دیدن یک تصویرگری ساده، فکر کردن به یک رویای شیرین، یا زندگی در جاده - مثلاً همین لحظه - شادِ شادِ شاد می‌شد؟ چطور در دنیای دیگری سیر می‌کرد؟

 

حالا من خسته‌ام. درمانده‌ام. نیلوفر قبلی با همه‌ی درد و رنجش، امید داشت. نیلوفرِ الان گاهی شادتر از نیلوفر قبل است اما امید را دیگر ندارد. فکر نمی‌کند که بهتر می‌شود. غمش و رنجش و خشمش و شادی‌اش و ترسش، همه در قالب رفته. انگار که از یک حدی شادتر یا از یک حدی غمگین‌تر نباید باشد.

 

من خودم را می‌خواهم. نمی‌توانم از کجا و کی و کدام نقطه دیگر خودم نبودم. می‌دانم که الان نیستم. بی آنکه بتوانم به یک تصویر واضح در گذشته برگردم و بگویم هرچه هست از اینجاست. از آن روز نیلوفر دیگر نیلوفر نبود. نمی‌دانم. هیچ نمی‌دانم. من فقط خودم را می‌خواهم. خود باحوصله و سرمست و غمگین و خشمگین. خودِ خودم با همه‌ی احساس‌های خوب و بد، اما اصیل و واقعی.

 

نمی‌شود. نیستم.