دیشب خواب دیدم همین‌طور که یه گوشه‌ی خیابون وایساده بودم و ماه رو نگاه می‌کردم، با خودم فکر می‌کردم چقدر جزییات زیادی ازش رو دارم می‌بینم. و چقدر زیبا شده بود. همه‌ی حفره‌های کوچیک و بزرگی که روی سطح ماه بود رو می‌دیدم. به داداشم که کنارم بود گفتم: ببین ماه چقدر بامزه شده امشب! یه نگاه کرد، ترسید، گفت: نکنه داره به زمین نزدیک می‌شه؟ راست می‌گفت. دقت نکرده بودم. داشت به زمین نزدیک می‌شد. یه باره ماه و زمین خوردن به هم. هر چی روی زمین بود، پیچیده شد به هم. همه‌مون تیکه تیکه شده بودیم. اما انگار من همه‌ی تیکه‌های روح و بدنم رو حس می‌کردم. توی او قطعه‌ی به هم پیچیده شده‌ی در هم از همه‌چیز، من می‌دونستم دستم کجاست، پام کجاس، نگرانی‌هام کدوم گوشه‌س، ترس‌ها و ذوق‌ها و شورها و عشق‌ها و غم‌ها و شادی‌ها، همه‌شون رو می‌دونستم کجان. از اینکه تیکه تیکه شده بودم کلافه بودم اما از اینکه می‌تونستم همه‌ی حس‌هام رو ببینم و واقعا حسشون کنم خوشحال بودم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. با شتاب جلو می‌رفتیم. اما سرعتمون یهویی کم شد. دوباره پخش شدیم توی هوا، تیکه‌هامون چسبید به هم،‌ دوباره زمین شدیم. چیزی هم یادمون نموند. خودمون رو هم حس نکردیم دیگه.
خود قیامت بود!

یَوْمَ نَطْوِی السَّمَاءَ کَطَیِّ السِّجِلِّ لِلْکُتُبِ کَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِیدُهُ وَعْدًا عَلَیْنَا إِنَّا کُنَّا فَاعِلِینَ 
در آن روز که آسمان را همچون طومار درهم می‏پیچیم، (سپس) همان‌گونه که آفرینش را آغاز کردیم آن را بازمی‌گردانیم، این وعده‏‌ای است که ما داده‏‌ایم و قطعا آن را انجام خواهیم داد.

[سوره انبیا - آیه ۱۰۴]