در فرآیند دوستداشتنی بزرگ شدن، چند باری برایم پیش آمده که رسما احساس شکستگی درونی داشتهام. اصلا هم اهمیتی نداشت که چهرهام خندان بود، دلایلی برای خوشحالی داشتم، درونم اما یک جورهایی شاید بشود گفت که ویران شده بود. کسی هم نمیدانست. چرا که یاد گرفته بودم پنهانش کنم.
باری، آن زمانها هم گذشته بود و در گذر زمان شاید حتی اثری از آثارش هم پیدا نمیشد. البته که این گذر کردن اصلا و اصلا آسان نبود، اما لااقل این را یاد گرفتم که در هر روز و شب بدی که از زمین و زمان دلگیرم، کوچکترین چیزی که میتوانم به آن امید داشته باشم این است که در گذر زمان هر چیز دیگری هم که به کمکم نیاید، فراموشی حتما به کمک من خواهد آمد. هر بار هم همینطور شده. شاید به همین خاطر است که تا حد ممکن کمتر مینویسم که بعدا چیزی را به خاطر نیاورم. بد هم نیست.
اما چیزی که ثابت بود، این بود که هر بار که از هر ویرانی درونی گذر میکردم، یک بار به خودم یادآوری میکردم که این بزرگ شدن همراه با این ویرانیها را خیلی دوست دارم و از اینکه میتوانم احساس کنم که با این چیزها دارم بزرگ میشوم بسیار مسرورم. الحق هم اگر بخواهم بگویم، هنوز چیزی زیباتر از بزرگ شدن همراه با ویرانیهای درونی در زندگی ندیدهام.
در برخورد با آدمها همیشه یک نوع نقاب آزاردهنده دارم که به من اجازهی آن را نمیدهد که آنطور که دلم میخواهد با دیگران سخن بگویم. شاید قدری هنجارهای اجتماعی، قدری اصول اسلامی، قدری ترس از نفس سرکش، و قدری از چیزهایی که نمیدانم و نمیفهممشان، همواره من را از سخن گفتن به آن شکلی که دوست میدارم بازداشته. حال این بازداشتن، لزوما هم چیز بدی نیست. اتفاقا در اکثر مواقع خیلی هم خوب است. با این حال گاه فکر میکنم کاش واقعا همانی باشم که دلم میخواهد. آن جوری باشم که باید. گاهی برای هر کار بزرگ و کوچک بسیار زیاد به این فکر کنم که واقعا انجام این کار درست است یا غلط؟ نه که بگویم لزوما به همهی همهی جزییات همهی کارهایم فکر میکنم. اما لااقل میتوانم این را بگویم که در انجام برخی از کارها وسواس بدی میگیرم. دربارهی درستی و نادرستیشان. و این وسواس را هنوز نمیدانم چیز خوبیست یا چیز بدی. چند وقت پیش با یکی از دوستانم حرف میزدم و اصلا یادم نمیآید در چه مورد. اما یک جملهای میان حرفهایش بود که کمی قلقلکم داد. پرسید: «برای تو پیش نمیآید که یک کاری را بدانی درست نیست، اما با این حال انجامش دهی چون فقط دوست داری یک کار اشتباه بکنی؟ انجام دادن کارهای اشتباه برایت جالب نیست؟» واقعا گاهی مقاومتم در انجام برخی امور، فقط برای آنکه مطمئن باشم اشتباه نمیکنم، اذیتم میکند. اما باز هم نمیدانم راه درست آن است که کمی کوتاه بیایم؟ یا همین روند فعلی را ادامه دهم؟
گاهی احساس میکنم دارای تضادهای عجیبم. البته متاسفانه [یا خوشبختانه، کسی چه میداند؟] باید این را هم بگویم که این تضادها را دوست دارم. احساس میکنم با همین تضادهاست که بیشتر به انسان بودن نزدیکم. میخواهم این را بگویم که شاید چند وقتیست که به مرور رو به ویرانی رفتهام. حالا رسیدهام به اینجایی که شاید کاملا ویران و شکستهام. همزمان تضادهای کم و بیشی دارم. بالا و پایینهای زیاد دارم. ساعتی به جنون و ساعتی به سکون. فکرهایی در سر دارم که خیلی خیلی زیباست اما موانعی که پیش رو دارم [که بعضیهاشان هم انگار ساختهی خودم است و باید با آنها مبارزه کنم] من را از آنها دور کرده. شادی و خوشحالیها و غمها و ناراحتیهایم هم نوسان زیادی گرفته. با همهی اینها بیش از همیشه خودم را دوست دارم. کسی که هستم را میپسندم و برایش ارزش قائلم. روز به روز بیشتر شوق بزرگ شدن را در خودم حس میکنم. بیشتر حس میکنم که شاید بتوانم کارهای بزرگتری انجام دهم که به کار اطرافیانم هم بیاید. نسبت به کسی که الان هستم بیشتر رشد کنم و کاملتر شوم. [این میان چه بسیار آدمها که برای رسیدن به این منِ فعلی یاری رساندهاند و عمیقا باید سپاسگذارشان باشم و مجال آن را ندارم.]
به خاطر دارم که دو سال پیش از این اگر مادر یا پدرم میپرسیدند: «برای آیندهات میخواهی چه کنی؟ اصلا تصمیمی داری؟ به آن فکر میکنی؟» و نگرانیشان را از این بابت مدام به من خاطرنشان میکردند، به آنها میگفتم که نیاز دارم مستقلا احساس کنم که توانایی تصمیم گرفتن برای زندگیام را دارم. باید بدانم که بزرگ شدهام. بدانم که از پس تصمیمهایم به خوبی برمیآیم. به آنها میگفتم که دوست ندارم احساس کنم صرفا دارم از مسیر افراد دیگر زندگیام پیروی میکنم. میگفتم که هیچ نمیخواهم روی جوهایی که در اطرافم میبینم کاری کنم یا تصمیمی بگیرم. باید میدانستم که میتوانم خودم فکر کنم و بیاندیشم. میخواستم در فکر کردن آنقدری پیش بروم که بتوانم جای خودم هم تصمیم بگیرم، جای خودم هم حق داشته باشم. نه که فقط پیروی از دیگران یا پیروی از جو را یاد بگیرم.
حالا که به مرور رو به ویرانی نهادم، حالا که میگویم تضاد دارم اما تضادهایی که برایم شیرین هستند، حالا که در فکر کردن آنقدری پیش رفتم که از آن خسته شدم، حالا که میگویم این فرآیند بزرگ شدن را دوست دارم، حالا دیگر میتوانم به خودم مطمئن باشم. میتوانم راحتتر تصمیم بگیرم. حالا دیگر میدانم که میتوانم به تصمیمهای بزرگی در زندگیام فکر کنم و از این کار نترسم. حالا دیگر نسبت به خودم، نسبت به تصمیماتم، نسبت به اطرافیانم، نسبت به جامعهام، نسبت به انسان، نسبت به زندگی، به اندک درک متعادلی رسیدهام که گرچه اصلا کافی نیست و تازه ابتدای مسیر یادگیری اینها هستم، اما لااقل میتوانم به خودم این اطمینان را بدهم که دلیلی بر ترسیدن از خیلی چیزها نیست، مسیرهایی که دلت میخواهد بروی را برو و بدان که نسبت به همهی پیچ و خمشان شناخت کافی [و نه لازم] را داری. و همین شناخت کافی، کافیست! بزرگ شدهای و این مسئله را آنقدر دوست داری که از ویرانیهای احتمالی مسیرش هم چندان نترسی.
خودم را دوست دارم. دیگران را هم.
در دل من چیزیست، مثل یک بیشهی نور.