میدونی، دارم به این فکر میکنم که من همیشه خودم رو مقصر دونستم. همیشه گناهکار من بودم. گیرم که به زبون نیاوردم که من گناهکارم. گیرم که همه چیز رو پشت اون نقاب لعنتی لعنتی که درونم رو نشون نمیداد پنهان کردم. اما این دلیل نمیشد که حس نکنم گناهکارم. گناهکاریم هم از اونجا شروع میشد که «چرا راه خودتو نمیری، سکوت نمیکنی، چرا حرف میزنی؟» و اصلا از ابتدای «سلام» گفتن هم شروع میکردم به گناهکار جلوه دادن خودم پیش خودم. که مجبور بودی دهن باز کنی اصلا؟! ولی یه قسمت دیگهای از وجودم می گفت بابا! آدم برای حرف زدنه! به اون طرفش فکر کن که چهارتا آدم ازت چیز یاد میگیرن! مگه همینو نمیخواستی؟ حتی توی این لحظه هم خودم رو برای «گناهکار دونستن خودم» گناهکار میدونستم.
هنوزم هر چی میشه من خودم رو گناهکار میدونم. من واقعا گناهکارم ولی. گناهم از اونجایی شروع شد که به عقل وسوسهگر گوش میکردم و هرجایی که میرفت با شوق و ذوق پیاش میرفتم. گناهکارم چون وقتی چند ماه بیشتر از زندگیم نگذشته بود شروع کردم به حرف زدن، شروع کردم به یاد گرفتن، خدا من رو ببخشه. گناه کردن از همین چیزای کوچیک شروع میشه دیگه.
یه بار به این فکر نکردم که آقا! بقیه هم همچین بیگناه نیستنا! اگه تو یه وقتایی اذیت میشی یه جاهاییش واقعا تقصیر بقیهس! مگه میشه بشینی یه گوشه و هیچکاری نکنی که یه موقع کسی... بگذریم :)
هنوز نمیتونم کنار بیام با اینکه خودم رو گناهکار ندونم. گرچه فکر کنم چیزی که من خودم رو به خاطرش گناهکار میدونم جز روتین زندگی خیلیهاست و نه تنها احساس گناه نمیکنن که کاملا موجب رضایتشون هم هست. نمیدونم کی راه درست رو میره؟ من چقدر میترسم. باز به خودم میگم نکنه من هر چی میکشم و به نظرم سختی میاد، به خاطر یه نفرین یا یک آه خیلی خیلی کوچیک باشه؟ فکر بچهگونهایه؟ نمیدونم. گناهکار منم؟ نمیدونم.
کاش واقعا ورق برگرده و همه چیز درست شه.