چند روز پیش - فکر میکنم همین پنجشنبه بود - صبح که بیدار شدم ساعت از نه گذشته بود. کسی هم خانه نبود. نه مادر و نه پدر. طبق عادت مشغول صبحانه خوردن شدم و بعد هم نشستم سر بقیهی کارها. تقریبا تا ظهر هم در خانه تنها بودم. در همین چند ساعتی که کسی نبود، تلفن خانه چند بار زنگ خورد. یک بار خالهی بزرگتر زنگ زد، یک بار خالهی وسطیتر، یک بار هم خالهی کوچکتر. درست نمیدانم چه کار داشتند اما فکر میکنم همهشان هم حول یک موضوع زنگ زده بودند. کار نداریم.
به این فکر کردم که روزهایی که من خانه نیستم هم تلفن خانه اگر بیش از این زنگ نخورد لابد کمتر از این هم زنگ نمیخورد. بالاخره یا خالهها یا مادربزرگ یا عمهها، حداقل یکیشان از صبح تا ظهر زنگ میزند و با مادرم صحبتکی میکند. احوالی میپرسد، از مشکلی میگوید، برنامهای را تنظیم میکند، هر چه.
بعد به این فکر کردم که سالها پس از این، اگر خدا خواست و من رشد کردم و در جایگاه امروز مادرم قرار گرفتم، اگر یک صبح تا ظهر را در خانه باشم، به احتمال خوبی چیزی نزدیک به یک بیستم از این تلفنها را هم دریافت نمیکنم. شاید که فقط مادرم - سرش سلامت - زنگ بزند، احوالی بپرسد. خب این اصلا وضعیت رضایتبخشی نخواهد بود.
به این فکر کردم که شاید از میان دوستانم افرادی باشند که ارتباطم با آنها حفظ شود تا آن زمان، یا دوستان جدیدی پیدا کنم، نمیدانم. گرچه هیچ معلوم نیست که مثلا تا پنج سال دیگر هر کدام از ما اصلا در کدام گوشهی این دنیا باشیم؟ [رجوع شود به پست «در دنیای تو ساعت چند است؟»؛ احتمالا هفتهی دیگر در همین ساعتها!] اما به هر حال، واقعا هیچکدام از اینها هم جای یک خواهر یا یک چنین چیزی را برایم پر نمیکند. شاید تنها کسی بود که میتوانست دوست دائمی آگاه از جزییات همهچیز باشد. در واقع به وضعیت مادرم غبطه خوردم که روزهایی که در خانه است را با ارتباطات این چنین پر میکند. گرچه، تعریف «دوست دائمی آگاه از جزییات همهچیز» شاید تعریف دقیقی از آن چه در ارتباطات خواهرانهی اطرافم میبینم نیست؛ دوست دائمی شاید، اما آگاه از جزییات همهچیز، شاید به ندرت. اما لااقل آگاه از جزییات در حد لازم و نه کافی، که همان هم کفایت میکند.
البته این موضوع کم برایم پیش نیامده که دلتنگ خواهر نداشتهام باشم! اما یک وقتهایی خیلی خیلی خیلی جای خالیاش را احساس میکنم. که در مدت اخیر واقعا زیاد پیش آمده.
به هر حال او نبوده و نیست. جای خالیاش همیشه حس شده و ظاهرا در آینده هم حس خواهد شد.
حتی مطمئن نیستم که اگر بود، همین اندازه که حالا نیاز دارم که روی او حساب کنم، واقعا رویش حساب میکردم؟ اصلا چقدر شبیه هم بودیم؟ اصلا برای هم دوستان خوبی بودیم؟ به هم نزدیک بودیم؟ کسی چه میداند!
به هر حال خیال بودنش - مثل خیال بودن بعضیهای دیگر - خیال شیرینیست!
پ.ن: احتمالا اینجا هم باید بنویسم: لطفا قدر خواهرهایتان را بیشتر بدانید، موجودات ملوسی هستند. :)