من واقعا نمیدونم. نمیدونم چرا باید اوضاعم اینطوری باشه. نمیدونم چرا باید اینقدر افکارم مشوش باشه. نمیدونم چرا نباید تمرکز داشته باشم. نمیدونم چرا همهش باید یه ظاهر شاد و یه درون غمگین داشته باشم.
نمیدونم آدمها چقدر این حسهایی که من تجربه میکنم رو تجربه میکنن؟ «آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!» آیا شما هم تنهایی انسان رو حس میکنید؟ حس میکنید که با وجود همهی آدمایی که اطرافتون هستند، باز هم تنهایید؟ نمیدونم. شاید باید دنبال آدمهایی باشم که حسهای مشترکی رو تجربه میکنن. نمیدونم بقیهی آدما با این حس تنها بودنشون توی این دنیا چیکار میکنن؟ مثلا فکر میکنید مسئلهی انسان چیزیه که با یار حل بشه؟! نمیدونم واقعا. شعرا اسم اون چیزی که دنبالشن تا از این حس فرار کنن رو گذاشتن یار. من هنوز هم شک دارم منظورشون یه آدم از جنس مخالف باشه!! بعید میدونم منظورشون کسی بوده که کنارش تا آخر عمر باشن و زندگی کنن. نمیدونم. شاید هم واقعا مسئلهی تنهایی انسان با یار حل میشه! خدا میدونه. شاید اونقدر در گیر و دار زندگی درگیر میشن که وقت نمیکنن به اون حس اصیل تنهایی فکر کنن. شاید مفهمومی که از عشق و از تنهایی توی سرشون هست با اومدن یار حل میشه.
چیزی که بیشتر به ذهنم نزدیکه، اینه که همهمون یه خاطرهی خیلی گنگ از پدر توی ذهنمون هست. یعنی توی وجودمون نسل به نسل این خاطره منتقل شده. اونم برای اون موقعی که - لعنت به شیطان رجیم - پدر از شجره خورد و «یگانگی به بیگانگی مبدل کرد» و از بهشت رونده شد. شاید بعد از اون هر وقت هر کدوم از ما، به هر علتی حس کردیم کسی رو نداریم، یاد اون خاطره افتادیم. یاد این افتادیم که یه روز توی بهشت همهچیز داشتیم. از یار و پیوند جدا شدیم ولی. افتادیم توی این زمین به غایت پست! «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود / آدم آورد بدین دیر خرابآبادم»
من فکر کنم آدمایی که تا حالا دیدم دو دسته بودن. یا اصلا به این تنهایی اصیلی که ازش حرف میزنم فکر نکرده بودن و به همین خاطر شاد و خوشحال بودن، یا بهش فکر کردن و مثل من نمیدونستن باید چیکار کنن. نمیگم آدمی ندیدم که هم به این اصالت فکر کرده باشه، هم در عین حال بتونه عمیقا شاد باشه. شاید دیدم. شاید بتونم حدس بزنم از آدمایی که میشناسم کیا اینطورین. بزرگتر از منن اکثرا. اما هیچوقت نفهمیدم چطور؟ نمیدونم چطور این مسئله رو برای خودشون حل کردن؟ با یار؟ با بودن کنار آدمای دیگهای که همین حس رو دارن؟ با فکر نکردن بهش؟ نمیدونم.
چیزی که میدونم اینه که خیلی سخت مورد تایید آدما قرار میگیرم. نه که توی برخوردای روزانهها! نه توی دوستیهایی که دارم! اتفاقا آدمها اینجوری دوستم دارن. بلدم کنارشون بگم و بخندم. خیلی خوب هم بلدم. دوستام به شادی و خنده میشناسنم. اما هر کس میاد یکم باهام عمیقتر حرف میزنه، اونقدر من رو نمیفهمه که میذاره و میره. تازه بعد از اون رفتنها، بدتر حس میکنم که تنهام. حس میکنم حتی همون یه آدمی که یکم میفهمید از چی دارم باهاش حرف میزنم هم نخواست یا نتونست که توی این حس باهام همراه بمونه. بعضیاشون رو خدا خیر بده، اصلا شروع نمیکنن باهام به حرف زدن. یا راجع به چیزای روزمره باهام کار دارن که خب، بهم نمیچسبه. شاید درستش اینه که من هم دیگه فکر نکنم. سرم رو گرم کنم به کارایی که آدما سرشون بهش گرمه و باعث میشه نخونن و ننویسن و ندونن و...
شاید اصلا من هم باید با مسئلهی آشنایی با آدما، با مسئلهی یار، با مسئلهی دوستی، کنار بیام. شاید نباید توی هر کدوم از این زمینهها دنبال آدمی باشم که اصل حرفم باهاش از اون تنهایی اصیل آدمی نشئت بگیره. شاید نباید بخوام که آدما به این فکر کنن که عشق چیزی غیر از اونه که میشنون. شاید نباید بخوام که بیان و همفکری کنیم و ببینیم درد انسان چیه؟! شاید اونا دردی ندارن. شاید هم واقعا من اشتباه فکر میکنم. کی گفته برداشت من از عشق و از تنهایی درسته؟ شاید باید سعی کنم یه جوری بشم که آدما بتونن بفهمن من رو. بتونن درک کنن. «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو.»
من سرم پر از این چیزاس. پر از این سوالاس. دوس دارم بدونم درد انسان چیه و چه طوری حل میشه؟ دوس دارم راجع به این چیزا با آدما حرف بزنم. خیلی کم پیش اومده که یه آدمی پیدا بشه که اون هم بخواد راجع بهش حرف بزنه. هر وقت با هر کی در این مورد حرف زدم به نظرم با بقیهی آدما یه جورایی متفاوت اومد. ولی آدما میرن و من باید به رفتنشون عادت کنم. حرفای من آدما رو خسته میکنه لابد. باید یاد بگیرم که پرحرفی نکنم :(