[ نامجو - زده]
سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شرابزده!
که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای؟
ز گنجخانه شده خیمه بر خرابزده.
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند!
که خفتهای تو در آغوش بخت خوابزده...
بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجابزده :)
+
هی تایپ میکنم هی پاک میکنم. ول کن بابا. بزار همین یه آهنگ رو بزارم و برم.
اصن جدیدن دست و دلم به نوشتن هم نمیره.
میدونستم بد میشهها، ولی نه دیگه اینقدر!
تعریفم از بیقراری چیز دیگهای بود. اینقدر دقیق حسش نکرده بودم.
آی خدا تاوان کدوم گناه رو داری میگیری ازم؟ با چی داری امتحانم میکنی؟ فقط یه کلمه بگو که قرار نیس خسر الدنیا و الآخره بشم! لااقل این یکی رو بگو یکم آروم شم...