نـــیــان

نیان به زبان کردی یعنی لطیف

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

lack of body language.

برای من که ارتباطم با خیلی از دوستای نزدیکم این روزا از طریق تلگرام یا دایرکت و این چیزا شده، یه وقتایی اون عدم وجود body language خیلی آزاردهنده به نظر میاد. همین دیروز بود. اون یادگاری که سحر فرستاد و نتونستم گیف / استیکر یا حتی حرف مناسب برای جواب دادن بهش رو پیدا کنم و خب سخت بود. بهش گفتم کاش می‌شد برگردم به اون روز لابی مثلا، ولی خب نمی‌شد. ولی با این حال، تجربه‌ی این مدت دور بودن و از دور حرف زدن یه چیزایی رو بهم فهمونده. مثلا همین یه « :) » ساده رو در نظر بگیرید. البته نه! اصلا هم ساده نیست! همیشه هزارجور برداشت مختلف می‌شه ازش داشت. ولی با این حال، من دیگه می‌دونم که وقتی آدم الف « :)‌ » رو در موقعیت A برام می‌فرسته دقیقا چه معنی‌ای می‌ده. یا وقتی همون آدم همون ایموجی رو در موقعیت B می‌فرسته معنیش چقدر فرق داره. همین طور برای آدم ب و پ و ت و ث و ج و چ و ح و خ و... تو موقعیت‌های A و B و C و D و E و F و... 
اما اگه یه آدم جدید همون ایموجی رو توی هر کدوم از موقعیت‌های A تا Z بفرسته، دیگه برام قابل تشخیص نیست که یعنی چی. یه جورایی انگار درکی که توی body language آدما توی همون برخوردای اول، اون آدم رو بهمون می‌شناسونه، توی چت کردن طی یه تجربه‌ی طولانی باید فهمیده شه. تازه اون میون یه عالمه برداشت شخصی و فکرای خود آدم راجع به طرف هم روی شکل گرفتن اون تجربه اثر می‌گذاره. و این‌که سخت‌تر می‌شه تشخیص داد اون آدم واقعا داره حس دقیق همون لحظه‌ش رو می‌گه؟ یا چیزی رو داره پشت اون کلمه‌های تایپ شده پنهان می‌کنه؟ و خب، این داستانیه که من یکی بدجوری توش گیر افتادم! از اینکه ندونم این حس و اون دریافت و اون برداشت از حرفای هر کدوم از این آدما همونیه که اونا می‌خوان یا نه (که فکر کنم در اکثر موارد نیست)، خیلی خسته می‌شم :(

۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۷:۱۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

کجا بنویسم؟

من همیشه دوست داشتم بنویسم! دوست داشتم خیلی خیلی بنویسم! از همه‌ی چیزایی که توی سرم می‌گذره :دی
شاید همیشه نوشتن چیزی بوده که حالم رو بهتر می‌کرده. یعنی بدترین حال‌ها رو هم که داشتم همین که می‌نشستم یه گوشه و شروع می‌کردم به نوشتن به تنهایی حالم رو خوب می‌کرد. حتی اگه خیلی کم.
گاهی از حال و احوالم نوشتم، گاهی برای آدم‌های مختلف نوشتم، گاهی از تصوراتم راجع به خدا، گاهی هم راجع به زندگی یا جامعه و این‌ها (البته خیلی کم!).
بعد خب جاهای مختلف هی نوشته‌ام. توی بلاگ که خیلی زیاد! بعضا هم پیش‌نویس مونده. این سومین بلاگیه که من دارم! هر بار انگار که من خسته شدم از چیزایی که تو اون دوتا بلاگ قبلی می‌نوشتم و این که بیام یه جای جدیدی بنویسم خوشحالم می‌کرد.
اما اخیرا برام این سوال پیش اومده که خوبه اینجا بنویسم؟ یا حرفام رو نگه دارم برای خودم توی یه دفترچه‌ی شخصی؟ یا مثلا یه کانال تلگرام پرایوت بزنم که دم دست تر هم باشه برام؟ یا اصلا شاید بهتره که پابلیک‌تر بشه؟! مثلا شاید حرفایی داشته باشم که دلم بخواد بقیه هم بدونن. شاید یه جایی یه حرف کوچیک یا یه تجربه‌ی ساده بتونه به درد بقیه‌ هم بخوره. شاید من یه فکری داشته باشم راجع به یه موضوعی که بقیه هم باهاش هم عقیده باشن یا لااقل بهش فکر کنن. حالا اگه بیام و اون کانالی که قراره پرایوت باشه رو پابلیک کنم و به بقیه معرفیش کنم چی؟ یا بیام و به جای اینجا توی ویرگول بنویسم؟ یا توی اینستاگرام پست بیشتر بزارم؟ حرفام رو ببرم اونجا توی پستای اینستا. جای اینکه بیشتر حول خودم باشه. ولی خب، جدی اونقدرا هم آدم خفن و اندیشمندی نیستم که اعتماد به نفسم بهم بگه حرفام به درد بقیه هم می‌خوره! از قضا آدم هم وقتی یکم دورش شلوغ پلوغ شه و فکر می‌کنه چهارتا آدم هستن که تاییدش کنن، بد جور غرور برش می‌داره. ممکنه فکر کنه که خبریه. و خب این اصلا خوب نیس.
جدیدا بیشتر پیش میاد که دلم بخواد راجع به یه پدیده‌ی اجتماعی، یا یه عادت غلطی که بین آدم‌ها می‌بینم، یا یه تجربه‌ی عزیز بنویسم. و خب باید چیکارش کرد؟! بنویسم؟ ننویسم؟ اینجا بنویسم که سال و ماهی هم گذار آدم‌ها نمی‌افته؟ فقط به کسایی اینجا رو بشناسونم که دوست دارم اینجا رو بخونن؟ که وقتی بیان اینجا رو بخونن بدونم که واقعا دلشون می‌خواسته از من یه چیزی بخونن؟ یا توی ویرگول که آدم‌هاش رو نمی‌شناسم؟ یا یه کانال بزنم که هر وقت هر چی نوشتم برای آدم‌ها نوتیفیکیشنش بره و ندونم اصلا می‌خونن؟ نمی‌خونن؟ 
اصلا حرفام اونقدری اهمیت داره برای کسی؟

۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۰۱ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

نگران.

عجیبه.
نمی‌دونم چرا این روزا انقدر نگران همه‌چیزم. نمی‌دونم چی باعث می‌شه اینقدر ناآروم و بی‌قرار باشم.

برای خودم نگرانم. برای خیلی از دیگران هم. احساس بی‌ثباتی نسبت به آینده دارم. احساس گناه نسبت به گذشته.
چرا اینقدر این دو تا رو می‌نویسم؟ حس ترس از آینده و حس گناه از گذشته... واقعا اگه منطقی نگاه کنیم من نه اونقدر گناه‌کارم و نه اونقدر ناآگاه از آینده. پس چی باعث می‌شه اینقدر نگران باشم؟

فکر می‌کنم مثل کسی‌ شدم که روی یه پل چوبی راه می‌‌رفته و از ترس نیفتادن از این پل شروع کرده به گیج و گنگ این‌طرف و اون‌طرف رفتن. هیچ چیز رو نتونسته عوض کنه جز اینکه چند تا از تیکه‌های چوبی پل رو هم زیر پاش شکسته و فقط همه‌چیز رو بدتر کرده. حالا هم مونده که چطوری ادامه‌ی این راه رو بره؟

من تقریبا از هر چیزی که روبروم می‌بینم می‌ترسم. و اتفاقا یکی از ترسای بزرگی که دارم اینه که نکنه این ترسی که من دارم، بدتر باعث شه آدما فکر کنن من عجیب شدم و بخوان رهام کنن؟ اونم درست وقتی که واقعا نیاز دارم همه‌ی آدمای اطرافم پیشم باشن و حمایتم کنن. نه من واقعا همون آدمم! هیچ چیز عوض نشده! من بد نشدم! من فقط یه فکر آشفته دارم. چیزی که ازش مطمئنم اینه که خوب می‌شم. آروم و قرار می‌گیرم خیلی زود. ولی الان نگران و حساسم. و خیلی می‌ترسم.
چیزی که از همه ازش مطمئن‌ترم اینه که واقعا الان وقت رها کردن من نیست. الان راه چاره‌م فقط اینه که حس کنم آدم‌ها واقعا کنارمن. همه‌شون.

هیچ وقت تا به حال حس‌های انسانی رو اینطوری عمیق حس نکرده بودم! میون این همه حس و حالای آشفته و بی‌ثباتی و بی‌قراری‌ها، چیزی که خیلی خوشحالم می‌کنه اینه که روز به روز بیشتر حس می‌کنم معنای انسان بودن رو. چیزی که ناراحتم می‌کنه اینه که نکنه غروری چیزی بگیرتم؟ نکنه همین که حس‌هام عمیق‌تر و قوی‌تر می‌شه، نگاهم به آدما عوض شه؟
خدا خودش یاورمون باشه تو همه‌ی این مسیرا.


۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۵۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

خواهر.

چند روز پیش - فکر می‌کنم همین پنجشنبه بود - صبح که بیدار شدم ساعت از نه گذشته بود. کسی هم خانه نبود. نه مادر و نه پدر. طبق عادت مشغول صبحانه خوردن شدم و بعد هم نشستم سر بقیه‌ی کارها. تقریبا تا ظهر هم در خانه تنها بودم. در همین چند ساعتی که کسی نبود، تلفن خانه چند بار زنگ خورد. یک بار خاله‌ی بزرگ‌تر زنگ زد، یک بار خاله‌ی وسطی‌تر، یک بار هم خاله‌ی کوچک‌تر. درست نمی‌دانم چه کار داشتند اما فکر می‌کنم همه‌شان هم حول یک موضوع زنگ زده بودند. کار نداریم.
به این فکر کردم که روزهایی که من خانه نیستم هم تلفن خانه اگر بیش از این زنگ نخورد لابد کمتر از این هم زنگ نمی‌خورد. بالاخره یا خاله‌ها یا مادربزرگ یا عمه‌ها، حداقل یکی‌شان از صبح تا ظهر زنگ می‌زند و با مادرم صحبتکی می‌کند. احوالی می‌پرسد، از مشکلی می‌گوید، برنامه‌ای را تنظیم می‌کند، هر چه.
بعد به این فکر کردم که سال‌ها پس از این، اگر خدا خواست و من رشد کردم و در جایگاه امروز مادرم قرار گرفتم، اگر یک صبح تا ظهر را در خانه باشم،‌ به احتمال خوبی چیزی نزدیک به یک بیستم از این تلفن‌ها را هم دریافت نمی‌کنم. شاید که فقط مادرم - سرش سلامت - زنگ بزند، احوالی بپرسد. خب این اصلا وضعیت رضایت‌بخشی نخواهد بود.
به این فکر کردم که شاید از میان دوستانم افرادی باشند که ارتباطم با آن‌ها حفظ شود تا آن زمان، یا دوستان جدیدی پیدا کنم، نمی‌دانم. گرچه هیچ معلوم نیست که مثلا تا پنج سال دیگر هر کدام از ما اصلا در کدام گوشه‌ی این دنیا باشیم؟ [رجوع شود به پست «در دنیای تو ساعت چند است؟»؛ احتمالا هفته‌ی دیگر در همین ساعت‌ها!] اما به هر حال، واقعا هیچ‌کدام از این‌ها هم جای یک خواهر یا یک چنین چیزی را برایم پر نمی‌کند. شاید تنها کسی بود که می‌توانست دوست دائمی آگاه از جزییات همه‌چیز باشد. در واقع به وضعیت مادرم غبطه خوردم که روز‌هایی که در خانه است را با ارتباطات این چنین پر می‌کند. گرچه، تعریف «دوست دائمی آگاه از جزییات همه‌چیز» شاید تعریف دقیقی از آن چه در ارتباطات خواهرانه‌ی اطرافم می‌بینم نیست؛ دوست دائمی شاید، اما آگاه از جزییات همه‌چیز، شاید به ندرت. اما لااقل آگاه از جزییات در حد لازم و نه کافی، که همان هم کفایت می‌کند.

البته این موضوع کم برایم پیش نیامده که دلتنگ خواهر نداشته‌ام باشم! اما یک وقت‌هایی خیلی خیلی خیلی جای خالی‌اش را احساس می‌کنم. که در مدت اخیر واقعا زیاد پیش آمده.
به هر حال او نبوده و نیست. جای خالی‌اش همیشه حس شده و ظاهرا در آینده هم حس خواهد شد. 
حتی مطمئن نیستم که اگر بود، همین اندازه که حالا نیاز دارم که روی او حساب کنم، واقعا رویش حساب می‌کردم؟ اصلا چقدر شبیه هم بودیم؟ اصلا برای هم دوستان خوبی بودیم؟ به هم نزدیک بودیم؟ کسی چه می‌داند!
به هر حال خیال بودنش - مثل خیال بودن بعضی‌های دیگر - خیال شیرینی‌ست!
پ.ن: احتمالا اینجا هم باید بنویسم: لطفا قدر خواهرهایتان را بیشتر بدانید، موجودات ملوسی هستند. :)

۰۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۵۶ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

خوب؟

لپ‌تاپم باز بود و مشغول کارام بودم. خسته شدم و سرم رو گذاشتم روی میزم. چشمام رو بستم. یه لحظه دلم خواست همه‌ی این استرسایی که الان دارم، همه‌ی ترسایی که آزارم می‌ده، همه‌ی چیزایی که بهشون فکر می‌کنم، همه‌ی حس گناه‌کاریم از گذشته و همه‌ی فشار فکریم از آینده، همه‌ی همه‌ی همه‌شون رو بزارم زمین، فقط و فقط به همون چیزی فکر کنم که دوست دارم. به این فکر کنم که واقعا همونجاییم که می‌خوام. به این فکر نکنم که فلان داستان چی شد و من کجام و کی کجاست. حتی دلم می‌خواست موقع نوشتن هم همون رویایی رو بنویسم که می‌پرورونم. حتی از همین هم عاجزم! نمی‌دونم هم چرا. 
به هر حال، زمین گذاشتن اون ترسا و اون استرسا و اون حس گناه‌کاری و اون فکرا، واقعا برام ممکن نبود. حتی در حد پشت سر گذاشتن یه رویای ساده‌ی وسط خستگی روز.
واقعا من خوب می‌شم؟ یا اصلا خوب شدن من برای کسی هم مهمه؟ اصلا کسی متوجه این همه ظاهرسازی من هست؟

پ.ن: به قول ریتوییت سحر، something is killing me inside, that I can't even talk about.

۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۲۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان