نـــیــان

نیان به زبان کردی یعنی لطیف

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

من.

در گذر این سال‌ها، من هزاران بار من بوده‌ام.
یکی از این هزار من کودک بود. با چیدن چند میز پذیرایی کوتاه و بلند پشت سر هم و طی کردن آن‌ها از ابتدا تا انتها و یک پرش کوچک خوش می‌گذراند. اما از همان پریدن از بالای یک میز پذیرایی کوتاه هم می‌ترسید. آخرش‌ هم همین ترس کار دستش داد؛ شپلق! از پشت با سر به زمین خورده بود.
یکی از این هزار من، نشسته بود و شعر می‌خواند که «کبوتل قشنگم، خوشگل و شوخ و شنگم، وقتی می‌‌شینه لو دوشم، نوک می‌زنه به گوشم، از دست من دون می‌خوله، دون فلابون می‌خوله...» و حرص می‌خورد از «اینجوری کردن» و «آهنگشا زدن». وی بسیار لوس و مزخرف و حال‌به‌هم‌زن بود.
یکی از این هزار من مدرسه که می‌رفت، یک هفته صبح‌ها تعطیل بود و ظهر به بعد می‌رفت و هفته‌ی بعدش بالعکس. این من یک‌بار دوچرخه‌سواری می‌کرد؛ افتاد! دستش شکست :)) هنوز هم که هنوز است معتقد است که دست چپش کمی چلاق‌تر از دست راست است.
این من بعدتر رفت راهنمایی. آن‌جا معنای دوستی را فهمید. معنای خوش گذراندن با دیگران را. مدینه‌ی فاضله‌ی دوران تحصیلش هم همان‌جا بود و همان مدرسه‌ و لاغیر! (همین است که حتی کارسوق عزیزمان،‌ از وقتی آن‌جا برگزار نمی‌شود آن‌چنان دلبر نیست که پیش از این بود...)

منِ بعدی دبیرستان بود. عجیب آن‌که خاطرات دبیرستانِ من شامل یکی از تلخ‌ترین خاطرات ماست. خاطره‌ی مرگ یک دوست :) آن هم نه آن‌قدرها ساده. بگذریم. اما منِ دبیرستان شاید تازه داشت یاد می‌گرفت که برای خودش باشد. کلاس‌ها را که شاید هفته‌ای یکی دوتا می‌رفت که رفته باشد! پایین مانتوی سرمه‌ای‌اش با غلط‌گیر یک سری گل‌های ریز کشیده بود، درباره‌ی رویایش برای سفر با اتوبوس به کویر و همسفر شدن با یک پیرزن مهربان می‌نوشت، علاقه‌مندِ قطعی و بی‌‌برو‌برگرد معلم‌های ریاضی بود این آخری را همه می‌دانستند! :))
منِ بعدی کنکوری بود. از رویایش برای چایی دم کردن و میل کردنش همراه خدا که همیشه آن‌طرف میز نشسته بود، در خستگی‌های بین تست زدن و درس خواندن می‌نوشت. خوشحال بود. سر حال هم بود.

منِ بعدی تازه دانشگاه رفته بود. روابط اجتماعی‌اش ضعیف بود. ادعایش هم شاید زیاد. خسته بود. ناراحت بود. ناراضی بود. ناراضی نیامده بود اما ناراضی شده بود. اوضاع بر وفق مرادش نبود و می‌خواست که اوضاع را بر وفق مرادش کند. خواسته بود. خواسته بود که همه‌چیز را آن طور کند که خودش می‌خواست. سخت بود اما آن کار را کرد. حتی با هزار شک و تردید. و نماند.
منِ بعدی. دلش خواسته بود که زندگی کردن را یاد بگیرد و بزرگ شدن را. این من بود که شروع کرد به یاد گرفتن. شروع کرد به فاصله گرفتن از من‌های قبلی. رشد کرد. از راه‌های نامعقولی شاید. شاید هم نه. یعنی شاید برای دیگران بود و برای من، هرگز هم نامعقول نبود.
منِ بعدی. چه مسیرها و چه راه‌ها. چه بیداری‌ها و  چه خواب‌ها. چه روز‌ها و چه شب‌ها. چه فکرها و چه فکرها و چه فکرها. محکم شد. صبر کرد. منتظر شد. کج رفت. راست رفت. چه دانستن‌ها و چه ندانستن‌ها. چه شک‌ها و چه تردیدها. چه گریه‌ها و چه خنده‌ها. چه شورها و چه شعف‌ها. رشد کرد. مسلمان شد. کافر شد.
منِ من. گهی خندم، گهی گریم، گهی افتم، گهی خیزم؛ مسیحا در دلم پیدا و من بیمار می‌گردم.
منِ من، نشسته و همه‌ی من‌ها را رو به رویش گذاشته، به این فکر می‌کند کدام یکی از این من‌ها از همه بهتر بود؟ کدام یکی دوست داشتنی‌تر بود؟ نمودار دوست‌داشتن‌ این من‌ها با گذر زمان، برای منِ من، صعودی‌ست یا نزولی؟ سهمی‌ست؟ یا شاید سهمی وارونه؟ زنگوله‌ای‌ست؟ سینوسی؟ پله‌ای؟ اصلا یک به یک است یا نیست؟ یعنی سکون داشته؟ نداشته؟
اما منِ من. نمی‌شود گفت که از او ناراضی‌ام. دوستش دارم. یعنی دوست‌داشتنی‌ست. [بله، بعضی وقتا فکر می‌کنم...] اما آن طوری نیست که باید باشد. در واقع بهتر است بگویم که الان منِ من نمی‌تواند بگوید منِ من آن‌طور هست که باید باشد یا نه؟ اما شاید زمان که گذشت و بعدها که به یاد منِ من افتادم به او افتخار کنم. شاید هم توی سرش بزنم و سرزنشش کنم. خدا عالم است! البته بعید می‌دانم بیش از خیلی دیگر از من‌هایی که تا به حال بوده‌ام دوستش داشته باشم. اما خب، همین که بعدها سرزنشش نکنم هم خدا می‌داند که خودش دنیایی‌ست. نمی‌دانم هنوز که دارد کج می‌رود یا راست؟ همان بچه‌ی ترسو‌یی‌ست که آخرش شپلق از میز‌های پذیرایی زمین می‌خورد و سرش به سنگ می‌خورد؟ یا آن دانشجوی سال اولی که جایی که دوست نداشت نمی‌ماند و می‌رفت؟ همان که ریسک می‌کرد و تاوان ریسک کردنش را هم می‌داد. یا آن یکی که برای خدا چایی دم می‌کرد؟ یا آن که در یک حادثه‌ی پیش‌بینی‌نشده دستش شکست؟

۲۹ تیر ۹۸ ، ۲۳:۳۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

شب.

دیشب بالاخره بعد یه سال باز زیر آسمون شب خوابیدم. اونم از نوع پر ستاره‌ش.
این عکسو دیشب گرفتم:
هوا سرد بود و اگه عاقل‌تر بودم احتمالا همون سر شب پا می‌شدم از اونجا می‌رفتم توی اتاق می‌خوابیدم. اما خب باید فکر می‌کردم.
دیشب باز به خیلی چیزا فکر کردم. بیشتر از همه به اینکه این فکرا رو چطوری تموم کنم.
به این فکر کردم که من چقدر ارتباطم با آدمای مختلف فرق داره! یعنی کاملا بر حسب تعریفی که از اون آدم دارم باش ارتباط می‌گیرم. اما چقدر اشتباهه...
از یکی بدم میاد چون به نظرم یه سری کاراش درست نیس یا از یکی خیلی خوشم میاد چون به نظرم افکار درستی داره. و بر همین اساس هم باهاشون کم‌تر و زیادتر حرف می‌زنم یا کم‌تر و زیادتر بهشون فکر می‌کنم. دیروز تو فکر چندتا از دوستام بودم و اینکه چه خراب‌تر شده همه‌چی بینمون. به این فکر کردم که چی شد که تلاشی نکردم درست شه؟ دیدم واقعا ارزش‌گذاری می‌کنم روی آدما و هرکس یه طوری ارزش داره. اینه که برای اونایی که ارزش‌مند‌ترن بیشتر انرژی می‌ذارم که بمونن. ولی احتمالا پیش‌فرضم نسبت به یه سریشون اشتباس. اما خب، اونا هم خوب نبود کاراشون. قبول کنیم.
 

۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

برزخ.

دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»
هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آینده‌ت نداری همینه دیگه. من به هر راهی می‌تونم بعد از این‌ها طی کنم فکر کردم و دیدم هر کدومش می‌تونه پشیمونم کنه. جدی همه‌ی آدمای هم سن من همین‌قدر رو هواس افکارشون؟ یعنی اونا هم همین‌قدر از راه‌های پیش روشون می‌ترسن؟
یه وقتایی فکر می‌کنم اصن چی شد که این‌طوری شد؟ یه جورایی ینی دلم می‌‌خواد دنبال مقصر بگردم. اما خب کسی مقصره واقعا؟ حتی خودم؟ شاید در واقع این‌که نمی دونم توی آینده کدوم راه رو باید رفت به خاطر اینه که یه فرآیند پشیمونی رو از همین حال شروع کردم. ینی اگه بعدا بخوام بگم از کجا به بعد رو ازش پشیمونم احتمالا می‌گم از اواخر سال ۹۷! ینی الان هم جزوشه.
اما نمی دونم که واقعا راه بهتری بود که بشه انتخابش کرد؟ ینی می‌خواید بگید لعنت به نفس اماره؟!
الان هیچ کاری نمی‌کنم که به نظر خودم مفید به حساب بیاد. همه‌ش با خودم می‌گم بالاخره یه روز درست می‌شه! فقط هی منتظرم تا همه‌چیز درست شه. من واقعا آدم بدی‌ام. گندِ گند.
من سر یه چیزایی چقدر دارم خودم رو اذیت می‌کنم ولی. اما نمی‌شه. نمی‌شه که اذیت نشم. تشخیص درست از غلط رو هم که دیگه نمی‌دم.
هی اینجا لیترالی هیچ کس نیس که خودِ خودِ خود من رو اون‌جوری که واقعا واقعا هستم بشناسه. هر کی یه چهره‌ای ازم داره. می‌تونم اولویت‌بندی کنم که به ترتیب کیا چهره‌ای که ازم می‌شناسن واقعی‌تره؟ ولی خب اگه آدما یه چیزایی رو در موردم می‌دونستن الان دنیا جای قشنگ‌تری بود برام. پس چرا درست باهاشون حرف نمی‌زنم؟ چرا اجازه می‌دم برداشت‌هاشون همون‌طوری اشتباه بمونه؟
من خیلی از اشتباه کردن می‌ترسم. انگار که اصن اگه یه راهی رو کج برم کلا می‌میرم! بابا بی‌خیال دختر! یکم اشتباه کن خب.

۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۲:۰۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

سرخ‌پوست.

این فیلم‌ هم عجیب عالیست. از آن‌هایی که حتما باید چند بار ببینم. یک بار در مدت زمان جشنواره دیدم و یک‌ بار هم همین امشب.

[اخطار! سعی کرده ام اسپویل نشود،‌ اما مطمئن هم نیستم که این‌ها اسپویل به حساب نیاید!]

این‌طور شروع می‌شود که یک زندانی در زندان در حال تخلیه است گم می‌شود. آن‌ هم درست وقتی که زندانبان خبر ترفیع درجه گرفته و حالا گم شدن زندانی بدجور می‌تواند مقامش را نابود کند. آن هم برای کسی که به وظیفه‌شناسی و اداره‌ی درست زندان معروف است.
اولش داستان گم شدن یک زندانی‌ست. جلوتر که می‌رود می‌فهمید نه فقط یک زندانی که یک زندانی محکوم به اعدام است. جلوتر که می‌رود می‌بینید نه تنها یک زندانی اعدامی، که یک زندانی اعدامی بی‌گناه است. زندانی را اصلا هیچ جای فیلم نمی‌بینیم اما هر چه جلوتر می‌رویم شواهدمان بیشتر می‌شود که او بی‌گناه است.

اما آن‌چه جذبمان می‌کند داستان گم شدن زندانی شاید نیست. البته که هیجان دارد روند پیگیری داستان و گشتن‌ها و طی کردن روش‌های مختلف برای پیدا شدنش و پیدا نکردن‌های پی در پی! ( :)Oh! I have the same story here ) اما چیزی که کمتر در فیلم‌ها دیده‌ام (در فیلم‌ ایرانی که به خاطر ندارم دیده باشم اما در هالیوودی‌ها احتمالا یکی دو موردی دیده‌ام) و به نظرم جذابیت فیلم را بالا برده، این است که داستانش به جز روایت یک داستان، جذابیت اخلاقی هم دارد. یعنی حس می‌کنی که ویژگی‌های آدم‌هاست که مقابل هم قرار می‌گیرد نه خودشان. انگار که بحث سر آدم‌ها نیست، سر ویژگی‌هاست. بر عکس خیلی دیگر از فیلم‌ها.
بحث سر عدالت است و بی‌گناهی و مهربانی و قرار گرفتن در چارچوب قانون و عشق و وظیفه‌شناسی و انسان‌دوستی. دیدن خود یا اهمیت دادن به دیگران. بحث سر این است که آخر کدام یک از این ویژگی‌ها برنده است؟ سر کدام یک از این‌ها باید ریسک کرد و رسیدن به کدام یکی ارزشمندتر است؟
نه که بگویم خیلی واضح و مشخص بحث سر این‌هاست. نه اینطور نیست که همین‌طوری حس شود. اصلا در روند دیدن فیلم هیجان پیدا کردن احمد سرخ‌پوست این‌قدر زیاد هست که فکر نمی‌کنیم که دعوا سر مهربانی و عدالت و این‌هاست. اما شاید اگر وقتی تمام شد بنشینیم فکر کنیم که اصلا چرا این‌طور شد و آن‌طور نشد،‌ می‌بینیم که اصل دعوا سر این بوده که عدالت چیست؟ سر اینکه تعریف سرگرد جاهد از عدالت چیست؟

این هم از آن‌ فیلم‌هاست که دوستش دارم و به نظرم ارزش دیده شدن دوباره را هم دارد.
برای بار دوم که می‌دیدم یک سری نکات جدید هم کشف کردم که جالب بود.

دیدن این فیلم را زیاد توصیه می‌کنم :)) نمی‌گویم همه دوستش دارند، اما می‌دانم لااقل کسی ناراضی نیست از دیدنش. ولی شاید همه هم به اندازه‌ی من راضی نباشند...
۰۴ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

overthinking is gonna kill me!

غرق در همین overthinkingها، اول همین عنوان بالا را سرچ کردم که همین نوشته که این پایین عکسش را گذاشتم اولین چیزی بود که دیدم. شاید یک تعریف مشخص از overthinking همین باشد. اما راه‌حلش برای من احتمالا این نیست.
گاهی هم بخشی از این overthinking صرف این می‌شود که بررسی کنم اصلا خود این overthinking چیز خوبی‌ست یا چیز بدی؟ وقتم دارد هدر می‌شود یا نمی‌شود؟ آیا چیزهایی که درگیری ذهنی با آن‌ها دارم واقعا چیزهایی هست که نیاز است به آن‌ها فکر کنم؟ آن‌ هم به این گستردگی!
overthinking این روزها گرچه برایم محوریت مشخصی دارد اما در موضوعات گوناگون پیش می‌رود. مثلا این روزها خیلی زیاد به جامعه فکر می‌کنم. به این‌که ما واقعا میان چه آدم‌هایی زندگی می‌کنیم؟ هر کدامشان چه هدفی دارند؟ چقدر افکارشان برای ما اطرافیانشان موثر است؟ اصلا چقدر ارتباط داشتن با هر کدامشان برایمان درست است؟ چرا قدم زدن در یک خیابان جنوب شهر حس متفاوتی با قدم زدن در یک خیابان شمال شهر به آدم منتقل می‌کند؟ (یک نکته‌ی فرعی: در اصفهان برعکس تهران، خیابان‌های شمالی معمولی‌تر و خیابان‌های جنوبی غنی‌ترند! در ضمن یک سری خیابان‌هایی هم در وسط‌های شهر به صورت رندوم غنی به حساب می‌آیند. برخی جاهای اطراف رودخانه‌ هم خانه‌های بسیار وزینی وجود دارد که فکر کنم این‌ها از همه‌شان غنی‌تر باشند.)
اتفاقا همین حالا داشتم پادکست بی‌پلاس قسمت شانزدهم را گوش می‌کردم. خلاصه‌ای از کتاب جاده‌ای به شخصیت. می‌گوید دو نوع آدم داریم:
۱. آدم‌هایی که برون‌گرا و برنده و جنگنده هستند و جامعه‌هایی که دنبال موفقیت و پیشرفتند، جایی برای این آدم‌ها‌ست. آدم‌هایی که «من» محور هستند. اخبار دنیا را با محوریت خودشان می‌شنوند.
۲. آدم‌هایی که درون‌گرا هستند و در بند اخلاقیاتند. دنبال آدم‌ خوبی بودن هستند. درباره‌ی آینده و اهدافشان بیشتر شک و تردید دارند.
می‌گوید بسته به فرهنگ غالب جامعه‌ی اطراف، آدم به سمت یکی از این شخصیت‌ها سر می‌خورد.
می‌گویند فرهنگمان بیشتر سعی دارد آدم یک را پرورش دهد. راستش فکر می‌کنم دنیا هم بیشتر به همین آدم‌ها احتیاج دارد.
فکر می‌کنم از آدم یک راحت‌تر می‌شود به آدم دو تبدیل شد تا تبدیل شدن از آدم دو به آدم یک.

شاید یک جورهایی من هم درگیر با این فکر هستم که واقعا کدام نوع از این آدم‌ها بهتر است؟ من بهتر است کدام یکی باشم؟ حالا این انتخاب در تک‌تک انتخاب‌های بعدیمان هم مهم است. هر کدام از این آدم‌ها هم خوبی‌ها و بدی‌های خودش را دارد.
چقدر این قسمت این پادکست دوست‌داشتنی‌ست! همه‌ی حرف هایش به دلم نشست. دغدغه‌های خودم هم بود. به بار overthinking هم افزود!
اینجاست:

https://bpluspodcast.com/archives/the-road-to-character/2/

 

۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۶:۴۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان