نـــیــان

نیان به زبان کردی یعنی لطیف

تا باد چنین بادا.

«در حال از آن وحشت‌آشیان برگشت و خواست تا هم بدان راه بازگردد.

عزمم درست گشت کز اینجا کنم رحیل / خود آمدن چه بود؟ که پایم شکسته باد!
چون خواست که بازگردد، مرکب نفخه طلب کرد تا برنشیند؛ که او پیاده نرفته بود و سوار آمده بود. مرکب نیافت، نیک شکسته‌دل شد. با او گفتند که: ما از تو این شکسته‌دلی می‌خریم!
قبض بر وی مستولی شد؛ آهی سرد برکشید. گفتند: ما تو را از بهر این آه فرستاده‌ایم!»
«او با زبان حال می‌گفت:

هرگز نشود ای بت بگزیده‌‌ی من / مهرت ز دل و خیالت از دیده‌ی من
گر از پس مرگ من بجویی یابی / مهر تو در استخوان پوسیده‌ی من

خطاب می‌رسید که: ای آدم! در بهشت رو، و ساکن بنشین، و چنان که خواهی می‌خور و می‌خسب، و با هر که خواهی انس گیر. هر چند که می‌گفتند او می‌گفت:
حاشا که دلم از تو جدا داند شد / یا با کس دیگر آشنا داند شد

از مهر تو بگسلد که را دارد دوست؟ / وز کوی تو بگذرد کجا داند شد؟»

«این چیست؟ سنگ ملامت بر شیشه‌ی سلامت می‌زنیم و روغن خودپرستی آدم را بر زمین مذلت عبودیت می‌ریزیم. تیغ همت او را بر سنگ امتحان می‌زنیم.»

«دیگر باره گلیم درد بر انداخت، ربنا ظلمنا آغاز نهاد، گفتند: ای آدم!
آیی بر من چو باز مانی ز همه / معشوقه‌ی روز بی‌نواییت منم
گفت:

خداوندا! مرا این سرگردانی همی‌بایست، تا قدر تو بدانم. حق خداوندی تو بشناسم. مرا این مذلت و خواری در خور بود، تا مرتبه‌ی اعزاز و اکرام تو باز بینم و بدانم که با این مشتی خاک، لطف خداوندی چه فضل‌ها کرده‌است و از کدام درکت به کدام درجت رسانیده و به غیرت پیوند از اغیار بریده. پس امروز عاجزوار به در کرم تو بازگشته‌ام و اگر چه زبان عذرم گنگ است، می‌گویم:

روزی دو سه گر بی تو شکیب آوردم / صد عذر لطیف دل‌فریب آوردم!
جانا! ز غمت سر به نشیب آوردم / دریاب که پای در رکیب آوردم
در این تضرع و زاری، آدم را به روایتی مدت چهارصد سال سرگشته و دیده به خون دل آغشته بگذاشتند. و عزت ربوبیت از کبریا و عظمت با جان مستمند و دل دردمند آدم می‌گفت:

من تو را از مشتی خاک ذلیل بیافرینم، و به عزت از ملائکه‌ی مقرب برگزینم، و تو را محسور و مسجود همه گردانم، و حضرت کبریا را در معرض اعتراض آرم، و عزازیل را از دوستی تو دشمن گیرم، و پیش تخت خلافت تو بر دار لعنتش کشم و به ترک یک سجده‌ی تو، سجده‌های هفتصد ساله‌ی او را هباء منثورا گردانم، و از جوار رحمت خود دور کنم! تو شکر این نعمت‌ها نگذاری، و حق من نشناسی، و قدر خود ندانی، و دشمن را دوست گیری، و دوست را دشمن دانی، و مرا و خود را در زبان دوست و دشمن اندازی. لاجرم چون سطوت قهاری ما دستبرد بنماید، باید که در صدمت اول به صبر پایداری و چین در ابرو نیاری.
روزی که زمانه در نهیبت باشد / باید که در آن روز شکیبت باشد
بد نیز چو نیک در حسیبت باشد / نه پای همیشه در رکیبت باشد
آدم آن دم نگذاشت، و باز علم عجز برافراشت و به قلم نیاز بر صحیفه‌ی تقصیر صورت اعزار می‌نگاشت. و با دل بریان و دیده‌ی گریان و زبان جانش می‌گفت:

خداوندا! باز دیدم که همه عاجزیم و قادر تویی! همه فانی‌ایم و باقی تویی! همه درمانده‌ایم و فریادرس تویی! همه بی‌کسیم و کس هر کس تویی! آن را که تو برداشتی میفکن، و آن را که تو نگاشتی مشکن. عزیزکرده‌ی خود را خوار مکن، شادی‌پرورده‌ی خویش را غم‌خوار مکن. چون برگرفتی هم تو بدار. ما را با ما نگذار. و بدین بیخردگی معذور دار، که این تخم تو کِشتهای و این گل تو سرشته‌ای.

اگر بار خوار است، خود کِشته‌ای / وگر پرنیان است، خود رشته‌ای

چون زاری آدم از حد بگذشت، و سخن بدین سرحد رسید، آفتاب اقبال طلوع کرد. شب دیجور ادبار فراق را، صبح صادق سعادت وصال بدمید و از الطاف ربوبیت به عبودیت آدم خطاب رسید:
بازآی! کز آن‌چه بودی افزون باشی! / ور تا به کنون نبودی، اکنون باشی!
اکنون که به وقت جنگ، جانی و جهان / بنگر که به وقت آشتی چون باشی!
بفرمود تا به بدل، آوازه‌ی  «و عصی آدم»، منادی «ان الله اصطفی آدم» به عالم برآمد و دبدبه‌ی «فتاب علیه» بر ملک و ملکوت افتاد. هم کرم خداوندی از بهر دوست و دشمن عذرخواه جرم او آمد. بعد از این همه زبان طعن در کام کشید و مهر ادب بر لب خاموشی نهید و زنگار انکار از چهره‌ی آینه‌ی این کار بردارید.
معشوقه به سامان شد، تا باد چنین بادا / کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا!
آن تصرفات گوناگون چه بود؟‌ آدم را در خلافت پرورش می‌دادیم، و نقطه‌ی محبت او را در این «ابتلاها» به کمال می‌رساندیم.»

۲۱ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست...

«هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی.
خدایا! به هر که و هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی.
عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی.
هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه‌ی امیدی و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را بر هم زدی و در طوفان‌های وحشت‌زای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ‌وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم.
تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و جز تو آرزویی نداشته باشم و جز تو به چیزی یا کسی امید نبندم و جز در سایه‌ی توکل تو آرامش و امنیت را احساس نکنم.
خدایا! تو را بر همه‌ی این نعمت‌ها شکر می‌کنم.»

> چمران

+

چه طور یه آدم این‌قدر جالبه برای من؟

چه طور این‌قدر زیبا فکر می‌کنه؟

چمران برای من چمران بودنشه که جذابه. نه دکتر بودنش، نه وزیر بودنش، نه شهید بودنش؛ فقط خودِ خودِ چمران بودنش.
+
چیزی که بعد خوندن این متن به ذهنم می‌رسه این بیت از حافظه:

«که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها»

۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۲۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

معجزه - ۱.

(نمی‌دانم چرا،‌ اما بعضی روزها دست به نوشتنم بهتر است. از صبح این سومین بار است که در بلاگ می‌نویسم.)
به معجزه فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم که از همه‌ی چیزهایی که از بچگی برایمان تعریف کرده‌اند، همه‌ی واژه‌ها، همه‌ی مفاهیم، بین همه‌‌شان «معجزه» یکی از آن‌هاست که برایم شبیه چیزی که تعریف کرده بودند نبود. معنایش تغییر کرد. باید بگویم مفهومی که حالا از معجزه در ذهن دارم با منطقم سازگار‌تر است. گرچه ممکن است اشتباه کنم. ممکن است تعریف قبلی هم چندان غلط نباشد. شاید باید در این مورد بیشتر مطالعه کنم.

به هر حال، پیش از این فکر می‌کردم معجزه یعنی وقتی برای کسی مشکلی پیش می‌آید بر اثر دعا کردن و خواستن از خدا، یک‌باره مشکلش برطرف شود. صبح مشکل داشته باشد و شب همه‌چیز حل شده باشد. مثلا بیمار باشد و شفا پیدا کند. مشکل اقتصادی داشته باشد و از آسمان برایش پول بیفتد :)) به طور کلی چنین اتفاقات یکهویی. اتفاقاتی که معمولا در سریا‌ل‌های ماه رمضان می‌بینیم؛ فردی بیمار است، معتاد است، بی‌گناه به زندان افتاده، به طور کلی مشکلی دارد، تا قبل از شب قدر هم مشکلش پابرجاست، اما شب قدر همه‌ی اطرافیانش مراسم احیا می‌روند، دعا می‌کنند، خودش توبه می‌کند، و فردایش همه‌چیز عادی شده و شرایط یکباره کاملا تغییر کرده و فرد کلا به زندگی بازمی‌گردد.

اگر بخواهم راستش را بگویم، از معجزات این دست شنیده بودم که گاها برای آدم‌هایی اتفاق افتاده بود. آدم‌هایی که احتمالا خیلی هم نزدیک نبودند. در واقع حالا که دارم فکر می‌کنم، یک مورد هم به یاد ندارم که در دوستان یا اطرافیان نزدیکم این جنس از معجزه، یعنی همین اتفاقات یک‌باره، را دیده باشم.

سوم دبیرستان که بودم، یکی از دوستانم بر اثر یک حادثه دچار مرگ مغزی شد. می‌دانید، مرگ مغزی یعنی همان مرگ. یعنی زنده بودن با دستگاه. تلخ بود و خیلی تلخ، اما واقعیت این بود که دوستمان را دیگر نداشتیم. با جزییات کامل در خاطر دارم که پس از امتحان نهایی فیزیک سوم دبیرستان از پله‌ها که پایین می‌آمدم، دوست صمیمی‌ام را دیدم، گفتم فلان سوال را شک داشتم و فکر کنم اشتباه نوشتم و شاید نمر‌ه‌ام بدتر از انتظارم شود. پوزخند تلخی زد و گفت: پایین که بروی با خبرهای بدتر از بد دادن امتحانت هم روبرو خواهی شد. درست منظورش را نفهمیدم،‌ اما پایین که رفتم همه در حال گریه و زاری بودند. از دوست دیگری پرسیدم چه شده؟ خبر مرگ مغزی شدن دوستمان را شنیدم. اولش اصلا باور نمی‌کردم. چند دقیقه‌ای طول کشید. خودم را در شرایطی دیدم که روی سکوی پله‌های روبروی در ورودی نشسته‌ام، به در چشم دوخته‌ام، و کاملا منتظر این صحنه‌ام که دوستم شادان و خندان وارد شود و بگوید همه‌چیز شوخی بود! کاملا این صحنه در ذهنم مجسم شده بود و گمان می‌‌کردم اگر چنین چیزی شود،‌ اسمش را خواهم گذاشت معجزه. اما واقعیت این بود که دوستمان دیگر هرگز از در مدرسه داخل نشد.
چند روز بعد از آن روز، خانواده‌ی دوست عزیزمان قرار بود برگه‌ای را امضا کنند که رضایت دهند برای پیوند اعضا. خانواده‌اش بسیار مذهبی و بااعتقاد بودند. خود دوستمان یک سال از ما بزرگتر بود، چون یک سال مدرسه نیامده بود و به جایش کل قرآن را در آن یک سال حفظ کرده بود. شنیدم که یکی از معلم‌های ادبیاتمان با عصبانیت به کادر مدرسه گفته بود که مگر عقلشان را از دست داده‌اند که می‌خواهند همه‌چیز را تمام کنند؟! چرا دعا نمی‌کنند؟ چرا منتظر نمی‌مانند معجزه شود؟ مگر به معجزه‌ی خدا اعتقاد ندارند؟
این تصوری‌ست که عموما نسبت به معجزه داریم. اینکه خداوند بیاید و چیزی را تغییر دهد. گمانمان هم این است که ما آنقدر در دنیا بدی نکرده‌ایم که خدا نخواهد به حرفمان گوش دهد. گمان می‌کنیم دلیلی ندارد که خدا آن اتفاق یهویی را برایمان رقم نزند.

اما من معجزه را حالا دیگر چنین تعریف نمی‌کنم. گرچه این معجزه‌ها دلخواه‌ترند و آدم‌ها دوست دارند یکهو ورق برگردد و همه‌چیز خوب شود، اما معجزه از دید من اصلا یک اتفاق یک‌باره نیست.
در پست دیگری همین روزها خواهم گفت که منظورم از معجزه‌ی زیباتر چیست...

۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

چه راه‌هایی.

«چه راه‌هایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست.»
 

«تو خوب سوختنو می‌شناسی؛ سکوتو از اونم بهتر!

من آتیشم؛ یه کاری کن نمونم زیر خاکستر...»

«می‌خوام مثل همون روزا که بارون بود و ابری شم.

دوباره تو حریر تو مث چشمات ابری شم.»

 

«که یکی هست و هیچ نیست جز او.
وحده لا اله الا هو.»

 

[ احسان خواجه امیری - خلاصم کن ]

 

۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۶ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

ترجیع‌بند.

«...مست افتادم و در آن مستی       به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می‌شنیدم از اعضا           همه حتی‌ الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او              وحده لا اله الا هو»

این سه بیت از میان ترجیع‌بندی از هاتف اصفهانی‌ست. معروف‌ترین ترجیع‌بند اوست. بیت تکراری‌اش همین «که یکی هست و هیچ نیست جز او / وحده لا اله الا هو» است.
از وقتی بیدار شده‌ام این سه بیت چند باری در ذهنم مرور شده. جالب است که مدت‌ها بود یاد این شعر نیفتاده بودم. این همان شعری‌ست که بار اول معلم ادبیات دوم راهنمایی برایمان سر کلاس خواند و آن‌ زمان چیز زیادی از آن دریافت نمی‌کردم،‌ اما با این حال به نظرم سبک جالبی داشت. بعدها که بزرگ‌تر شدم در یک کتاب ۵۰۰ ۶۰۰ صفحه‌ای که مجموعه‌ای از شعرها در آن بود، دوباره پیدایش کردم. بالای آن صفحه از کتاب نوشتم «The best!» چون انگار که واقعا بهترین شعر آن کتاب همین بود.

+

جالب است که پنجشنبه صبح باشد و بعد از یک هفته‌ی هر روز شرکت رفتن، امید داشته باشم که این یک روز را بخوابم. اما صبحش از همه‌ی روزهای دیگر هم زودتر بیدار شوم. حالا ساعت حدود ۶:۳۰ است و من از حوالی ۵ صبح بیدارم. البته بیداری سر صبح لذت خودش را دارد. اهل خانه خوابند، کاری برای انجام دادن ندارم، شب هم نیست که خسته باشم. می‌توان راحت فیتیله‌ی ذهن چموش را روشن کرد و در سوالات همیشگی حول زندگی و دنیا غرق شد. سوالاتی که معمولا هم بی‌جوابند اما انسان از فکر کردن به آن‌ها سیر نمی‌شود. به این فکر می‌کنم که بعضی از سوال‌های آدم قرار نیست برایشان پاسخی پیدا شود. شاید برای رسیدن به جوابشان باید تا آن دنیا صبر کنیم و منتظر بمانیم. باید بعضی‌شان را زنده پس ذهنمان نگه داریم! باید فراموششان نکنیم، شاید بالاخره فرصتی پیدا شد که پاسخی برایشان پیدا کنیم...

۱۷ مرداد ۹۸ ، ۰۶:۳۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
نیان

من.

در گذر این سال‌ها، من هزاران بار من بوده‌ام.
یکی از این هزار من کودک بود. با چیدن چند میز پذیرایی کوتاه و بلند پشت سر هم و طی کردن آن‌ها از ابتدا تا انتها و یک پرش کوچک خوش می‌گذراند. اما از همان پریدن از بالای یک میز پذیرایی کوتاه هم می‌ترسید. آخرش‌ هم همین ترس کار دستش داد؛ شپلق! از پشت با سر به زمین خورده بود.
یکی از این هزار من، نشسته بود و شعر می‌خواند که «کبوتل قشنگم، خوشگل و شوخ و شنگم، وقتی می‌‌شینه لو دوشم، نوک می‌زنه به گوشم، از دست من دون می‌خوله، دون فلابون می‌خوله...» و حرص می‌خورد از «اینجوری کردن» و «آهنگشا زدن». وی بسیار لوس و مزخرف و حال‌به‌هم‌زن بود.
یکی از این هزار من مدرسه که می‌رفت، یک هفته صبح‌ها تعطیل بود و ظهر به بعد می‌رفت و هفته‌ی بعدش بالعکس. این من یک‌بار دوچرخه‌سواری می‌کرد؛ افتاد! دستش شکست :)) هنوز هم که هنوز است معتقد است که دست چپش کمی چلاق‌تر از دست راست است.
این من بعدتر رفت راهنمایی. آن‌جا معنای دوستی را فهمید. معنای خوش گذراندن با دیگران را. مدینه‌ی فاضله‌ی دوران تحصیلش هم همان‌جا بود و همان مدرسه‌ و لاغیر! (همین است که حتی کارسوق عزیزمان،‌ از وقتی آن‌جا برگزار نمی‌شود آن‌چنان دلبر نیست که پیش از این بود...)

منِ بعدی دبیرستان بود. عجیب آن‌که خاطرات دبیرستانِ من شامل یکی از تلخ‌ترین خاطرات ماست. خاطره‌ی مرگ یک دوست :) آن هم نه آن‌قدرها ساده. بگذریم. اما منِ دبیرستان شاید تازه داشت یاد می‌گرفت که برای خودش باشد. کلاس‌ها را که شاید هفته‌ای یکی دوتا می‌رفت که رفته باشد! پایین مانتوی سرمه‌ای‌اش با غلط‌گیر یک سری گل‌های ریز کشیده بود، درباره‌ی رویایش برای سفر با اتوبوس به کویر و همسفر شدن با یک پیرزن مهربان می‌نوشت، علاقه‌مندِ قطعی و بی‌‌برو‌برگرد معلم‌های ریاضی بود این آخری را همه می‌دانستند! :))
منِ بعدی کنکوری بود. از رویایش برای چایی دم کردن و میل کردنش همراه خدا که همیشه آن‌طرف میز نشسته بود، در خستگی‌های بین تست زدن و درس خواندن می‌نوشت. خوشحال بود. سر حال هم بود.

منِ بعدی تازه دانشگاه رفته بود. روابط اجتماعی‌اش ضعیف بود. ادعایش هم شاید زیاد. خسته بود. ناراحت بود. ناراضی بود. ناراضی نیامده بود اما ناراضی شده بود. اوضاع بر وفق مرادش نبود و می‌خواست که اوضاع را بر وفق مرادش کند. خواسته بود. خواسته بود که همه‌چیز را آن طور کند که خودش می‌خواست. سخت بود اما آن کار را کرد. حتی با هزار شک و تردید. و نماند.
منِ بعدی. دلش خواسته بود که زندگی کردن را یاد بگیرد و بزرگ شدن را. این من بود که شروع کرد به یاد گرفتن. شروع کرد به فاصله گرفتن از من‌های قبلی. رشد کرد. از راه‌های نامعقولی شاید. شاید هم نه. یعنی شاید برای دیگران بود و برای من، هرگز هم نامعقول نبود.
منِ بعدی. چه مسیرها و چه راه‌ها. چه بیداری‌ها و  چه خواب‌ها. چه روز‌ها و چه شب‌ها. چه فکرها و چه فکرها و چه فکرها. محکم شد. صبر کرد. منتظر شد. کج رفت. راست رفت. چه دانستن‌ها و چه ندانستن‌ها. چه شک‌ها و چه تردیدها. چه گریه‌ها و چه خنده‌ها. چه شورها و چه شعف‌ها. رشد کرد. مسلمان شد. کافر شد.
منِ من. گهی خندم، گهی گریم، گهی افتم، گهی خیزم؛ مسیحا در دلم پیدا و من بیمار می‌گردم.
منِ من، نشسته و همه‌ی من‌ها را رو به رویش گذاشته، به این فکر می‌کند کدام یکی از این من‌ها از همه بهتر بود؟ کدام یکی دوست داشتنی‌تر بود؟ نمودار دوست‌داشتن‌ این من‌ها با گذر زمان، برای منِ من، صعودی‌ست یا نزولی؟ سهمی‌ست؟ یا شاید سهمی وارونه؟ زنگوله‌ای‌ست؟ سینوسی؟ پله‌ای؟ اصلا یک به یک است یا نیست؟ یعنی سکون داشته؟ نداشته؟
اما منِ من. نمی‌شود گفت که از او ناراضی‌ام. دوستش دارم. یعنی دوست‌داشتنی‌ست. [بله، بعضی وقتا فکر می‌کنم...] اما آن طوری نیست که باید باشد. در واقع بهتر است بگویم که الان منِ من نمی‌تواند بگوید منِ من آن‌طور هست که باید باشد یا نه؟ اما شاید زمان که گذشت و بعدها که به یاد منِ من افتادم به او افتخار کنم. شاید هم توی سرش بزنم و سرزنشش کنم. خدا عالم است! البته بعید می‌دانم بیش از خیلی دیگر از من‌هایی که تا به حال بوده‌ام دوستش داشته باشم. اما خب، همین که بعدها سرزنشش نکنم هم خدا می‌داند که خودش دنیایی‌ست. نمی‌دانم هنوز که دارد کج می‌رود یا راست؟ همان بچه‌ی ترسو‌یی‌ست که آخرش شپلق از میز‌های پذیرایی زمین می‌خورد و سرش به سنگ می‌خورد؟ یا آن دانشجوی سال اولی که جایی که دوست نداشت نمی‌ماند و می‌رفت؟ همان که ریسک می‌کرد و تاوان ریسک کردنش را هم می‌داد. یا آن یکی که برای خدا چایی دم می‌کرد؟ یا آن که در یک حادثه‌ی پیش‌بینی‌نشده دستش شکست؟

۲۹ تیر ۹۸ ، ۲۳:۳۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

شب.

دیشب بالاخره بعد یه سال باز زیر آسمون شب خوابیدم. اونم از نوع پر ستاره‌ش.
این عکسو دیشب گرفتم:
هوا سرد بود و اگه عاقل‌تر بودم احتمالا همون سر شب پا می‌شدم از اونجا می‌رفتم توی اتاق می‌خوابیدم. اما خب باید فکر می‌کردم.
دیشب باز به خیلی چیزا فکر کردم. بیشتر از همه به اینکه این فکرا رو چطوری تموم کنم.
به این فکر کردم که من چقدر ارتباطم با آدمای مختلف فرق داره! یعنی کاملا بر حسب تعریفی که از اون آدم دارم باش ارتباط می‌گیرم. اما چقدر اشتباهه...
از یکی بدم میاد چون به نظرم یه سری کاراش درست نیس یا از یکی خیلی خوشم میاد چون به نظرم افکار درستی داره. و بر همین اساس هم باهاشون کم‌تر و زیادتر حرف می‌زنم یا کم‌تر و زیادتر بهشون فکر می‌کنم. دیروز تو فکر چندتا از دوستام بودم و اینکه چه خراب‌تر شده همه‌چی بینمون. به این فکر کردم که چی شد که تلاشی نکردم درست شه؟ دیدم واقعا ارزش‌گذاری می‌کنم روی آدما و هرکس یه طوری ارزش داره. اینه که برای اونایی که ارزش‌مند‌ترن بیشتر انرژی می‌ذارم که بمونن. ولی احتمالا پیش‌فرضم نسبت به یه سریشون اشتباس. اما خب، اونا هم خوب نبود کاراشون. قبول کنیم.
 

۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

برزخ.

دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»
هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آینده‌ت نداری همینه دیگه. من به هر راهی می‌تونم بعد از این‌ها طی کنم فکر کردم و دیدم هر کدومش می‌تونه پشیمونم کنه. جدی همه‌ی آدمای هم سن من همین‌قدر رو هواس افکارشون؟ یعنی اونا هم همین‌قدر از راه‌های پیش روشون می‌ترسن؟
یه وقتایی فکر می‌کنم اصن چی شد که این‌طوری شد؟ یه جورایی ینی دلم می‌‌خواد دنبال مقصر بگردم. اما خب کسی مقصره واقعا؟ حتی خودم؟ شاید در واقع این‌که نمی دونم توی آینده کدوم راه رو باید رفت به خاطر اینه که یه فرآیند پشیمونی رو از همین حال شروع کردم. ینی اگه بعدا بخوام بگم از کجا به بعد رو ازش پشیمونم احتمالا می‌گم از اواخر سال ۹۷! ینی الان هم جزوشه.
اما نمی دونم که واقعا راه بهتری بود که بشه انتخابش کرد؟ ینی می‌خواید بگید لعنت به نفس اماره؟!
الان هیچ کاری نمی‌کنم که به نظر خودم مفید به حساب بیاد. همه‌ش با خودم می‌گم بالاخره یه روز درست می‌شه! فقط هی منتظرم تا همه‌چیز درست شه. من واقعا آدم بدی‌ام. گندِ گند.
من سر یه چیزایی چقدر دارم خودم رو اذیت می‌کنم ولی. اما نمی‌شه. نمی‌شه که اذیت نشم. تشخیص درست از غلط رو هم که دیگه نمی‌دم.
هی اینجا لیترالی هیچ کس نیس که خودِ خودِ خود من رو اون‌جوری که واقعا واقعا هستم بشناسه. هر کی یه چهره‌ای ازم داره. می‌تونم اولویت‌بندی کنم که به ترتیب کیا چهره‌ای که ازم می‌شناسن واقعی‌تره؟ ولی خب اگه آدما یه چیزایی رو در موردم می‌دونستن الان دنیا جای قشنگ‌تری بود برام. پس چرا درست باهاشون حرف نمی‌زنم؟ چرا اجازه می‌دم برداشت‌هاشون همون‌طوری اشتباه بمونه؟
من خیلی از اشتباه کردن می‌ترسم. انگار که اصن اگه یه راهی رو کج برم کلا می‌میرم! بابا بی‌خیال دختر! یکم اشتباه کن خب.

۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۲:۰۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

سرخ‌پوست.

این فیلم‌ هم عجیب عالیست. از آن‌هایی که حتما باید چند بار ببینم. یک بار در مدت زمان جشنواره دیدم و یک‌ بار هم همین امشب.

[اخطار! سعی کرده ام اسپویل نشود،‌ اما مطمئن هم نیستم که این‌ها اسپویل به حساب نیاید!]

این‌طور شروع می‌شود که یک زندانی در زندان در حال تخلیه است گم می‌شود. آن‌ هم درست وقتی که زندانبان خبر ترفیع درجه گرفته و حالا گم شدن زندانی بدجور می‌تواند مقامش را نابود کند. آن هم برای کسی که به وظیفه‌شناسی و اداره‌ی درست زندان معروف است.
اولش داستان گم شدن یک زندانی‌ست. جلوتر که می‌رود می‌فهمید نه فقط یک زندانی که یک زندانی محکوم به اعدام است. جلوتر که می‌رود می‌بینید نه تنها یک زندانی اعدامی، که یک زندانی اعدامی بی‌گناه است. زندانی را اصلا هیچ جای فیلم نمی‌بینیم اما هر چه جلوتر می‌رویم شواهدمان بیشتر می‌شود که او بی‌گناه است.

اما آن‌چه جذبمان می‌کند داستان گم شدن زندانی شاید نیست. البته که هیجان دارد روند پیگیری داستان و گشتن‌ها و طی کردن روش‌های مختلف برای پیدا شدنش و پیدا نکردن‌های پی در پی! ( :)Oh! I have the same story here ) اما چیزی که کمتر در فیلم‌ها دیده‌ام (در فیلم‌ ایرانی که به خاطر ندارم دیده باشم اما در هالیوودی‌ها احتمالا یکی دو موردی دیده‌ام) و به نظرم جذابیت فیلم را بالا برده، این است که داستانش به جز روایت یک داستان، جذابیت اخلاقی هم دارد. یعنی حس می‌کنی که ویژگی‌های آدم‌هاست که مقابل هم قرار می‌گیرد نه خودشان. انگار که بحث سر آدم‌ها نیست، سر ویژگی‌هاست. بر عکس خیلی دیگر از فیلم‌ها.
بحث سر عدالت است و بی‌گناهی و مهربانی و قرار گرفتن در چارچوب قانون و عشق و وظیفه‌شناسی و انسان‌دوستی. دیدن خود یا اهمیت دادن به دیگران. بحث سر این است که آخر کدام یک از این ویژگی‌ها برنده است؟ سر کدام یک از این‌ها باید ریسک کرد و رسیدن به کدام یکی ارزشمندتر است؟
نه که بگویم خیلی واضح و مشخص بحث سر این‌هاست. نه اینطور نیست که همین‌طوری حس شود. اصلا در روند دیدن فیلم هیجان پیدا کردن احمد سرخ‌پوست این‌قدر زیاد هست که فکر نمی‌کنیم که دعوا سر مهربانی و عدالت و این‌هاست. اما شاید اگر وقتی تمام شد بنشینیم فکر کنیم که اصلا چرا این‌طور شد و آن‌طور نشد،‌ می‌بینیم که اصل دعوا سر این بوده که عدالت چیست؟ سر اینکه تعریف سرگرد جاهد از عدالت چیست؟

این هم از آن‌ فیلم‌هاست که دوستش دارم و به نظرم ارزش دیده شدن دوباره را هم دارد.
برای بار دوم که می‌دیدم یک سری نکات جدید هم کشف کردم که جالب بود.

دیدن این فیلم را زیاد توصیه می‌کنم :)) نمی‌گویم همه دوستش دارند، اما می‌دانم لااقل کسی ناراضی نیست از دیدنش. ولی شاید همه هم به اندازه‌ی من راضی نباشند...
۰۴ تیر ۹۸ ، ۰۰:۴۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

overthinking is gonna kill me!

غرق در همین overthinkingها، اول همین عنوان بالا را سرچ کردم که همین نوشته که این پایین عکسش را گذاشتم اولین چیزی بود که دیدم. شاید یک تعریف مشخص از overthinking همین باشد. اما راه‌حلش برای من احتمالا این نیست.
گاهی هم بخشی از این overthinking صرف این می‌شود که بررسی کنم اصلا خود این overthinking چیز خوبی‌ست یا چیز بدی؟ وقتم دارد هدر می‌شود یا نمی‌شود؟ آیا چیزهایی که درگیری ذهنی با آن‌ها دارم واقعا چیزهایی هست که نیاز است به آن‌ها فکر کنم؟ آن‌ هم به این گستردگی!
overthinking این روزها گرچه برایم محوریت مشخصی دارد اما در موضوعات گوناگون پیش می‌رود. مثلا این روزها خیلی زیاد به جامعه فکر می‌کنم. به این‌که ما واقعا میان چه آدم‌هایی زندگی می‌کنیم؟ هر کدامشان چه هدفی دارند؟ چقدر افکارشان برای ما اطرافیانشان موثر است؟ اصلا چقدر ارتباط داشتن با هر کدامشان برایمان درست است؟ چرا قدم زدن در یک خیابان جنوب شهر حس متفاوتی با قدم زدن در یک خیابان شمال شهر به آدم منتقل می‌کند؟ (یک نکته‌ی فرعی: در اصفهان برعکس تهران، خیابان‌های شمالی معمولی‌تر و خیابان‌های جنوبی غنی‌ترند! در ضمن یک سری خیابان‌هایی هم در وسط‌های شهر به صورت رندوم غنی به حساب می‌آیند. برخی جاهای اطراف رودخانه‌ هم خانه‌های بسیار وزینی وجود دارد که فکر کنم این‌ها از همه‌شان غنی‌تر باشند.)
اتفاقا همین حالا داشتم پادکست بی‌پلاس قسمت شانزدهم را گوش می‌کردم. خلاصه‌ای از کتاب جاده‌ای به شخصیت. می‌گوید دو نوع آدم داریم:
۱. آدم‌هایی که برون‌گرا و برنده و جنگنده هستند و جامعه‌هایی که دنبال موفقیت و پیشرفتند، جایی برای این آدم‌ها‌ست. آدم‌هایی که «من» محور هستند. اخبار دنیا را با محوریت خودشان می‌شنوند.
۲. آدم‌هایی که درون‌گرا هستند و در بند اخلاقیاتند. دنبال آدم‌ خوبی بودن هستند. درباره‌ی آینده و اهدافشان بیشتر شک و تردید دارند.
می‌گوید بسته به فرهنگ غالب جامعه‌ی اطراف، آدم به سمت یکی از این شخصیت‌ها سر می‌خورد.
می‌گویند فرهنگمان بیشتر سعی دارد آدم یک را پرورش دهد. راستش فکر می‌کنم دنیا هم بیشتر به همین آدم‌ها احتیاج دارد.
فکر می‌کنم از آدم یک راحت‌تر می‌شود به آدم دو تبدیل شد تا تبدیل شدن از آدم دو به آدم یک.

شاید یک جورهایی من هم درگیر با این فکر هستم که واقعا کدام نوع از این آدم‌ها بهتر است؟ من بهتر است کدام یکی باشم؟ حالا این انتخاب در تک‌تک انتخاب‌های بعدیمان هم مهم است. هر کدام از این آدم‌ها هم خوبی‌ها و بدی‌های خودش را دارد.
چقدر این قسمت این پادکست دوست‌داشتنی‌ست! همه‌ی حرف هایش به دلم نشست. دغدغه‌های خودم هم بود. به بار overthinking هم افزود!
اینجاست:

https://bpluspodcast.com/archives/the-road-to-character/2/

 

۰۳ تیر ۹۸ ، ۱۶:۴۷ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان