نـــیــان

نیان به زبان کردی یعنی لطیف

پرسیدی که دل گم کرده‌ای؟

[چون تو جانان منی، جان بی‌تو خرّم کی شود؟]
جانان. مرکب از جان و ان (‌علامت نسبت). معشوق. محبوب. خوب. دلکش. از تو، برای تو، و با تو کم نگفته‌ام. گرچه که از تو گفتن هرگز کافی نمی‌شود. اما آن‌قدری هست که بدانم، این از تو گفتن‌ها و با تو گفتن‌ها اگر نبود، جان خرم نمی‌شد. دل‌خوشم به این با تو حرف زدن‌ها. گلایه‌ها، شکوه‌ها، و گاهی هم ستایش‌ها.

[چون تو در کس ننگری، کس با تو همدم کی شود؟]
داستان نگریستن‌های تو هم داستان شکستن کاسه‌ی مجنون است. نه که بگویم به طور معمول یاد تو نیستم، اما کاسه که می‌شکنی، یادم می‌افتد هستی. که بیایم بگویم «سر ارادت ما و آستان حضرت دوست» که بعدش بگویم «صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست» و آخرش شاید پس از ساعت‌ها گله و شکوه، دل خوش کنم که «رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت» که صد البته، زهی خیال باطل.

[گر جمال جان‌فزای خویش بنمایی به ما، جان ما گر درفزاید، حسن تو کم کی شود؟]
جان فزا. مفرح. مروح. نشاط‌آورنده. جان‌فزاینده. اما این بیت نفی مقدم دارد. جمال‌ جان‌فزایت مدتی هست که نمایان نیست. یا لااقل من بینایی لازم برای دیدنش را، مدتی هست که ندارم. خودم را هم سرزنش می‌کنم. زیاد. که مگر تو نبودی که می‌گفتی: «با ستم و جفا خوشم، گرچه درون آتشم، چون که تو سایه افکنی، بر سرم ای همای من!» پس حالا که بهار، کوچک‌ترین بخش از جمال جان‌فزای دیدنی روزهای توست، می‌گویی که: «چه بی‌نشاط بهاری که بی‌رخ تو رسید»؟ برای من خیلی سخت است که بگویم حالا از تو دلگیرم. که بگویم چشمانم برای دیدن جمال جان‌فزایت ضعیف شده. گوشم برای شنیدنت. زبانم برای گفتنت.

[دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای؟]
در کنسرت هم‌نوا با بم، شجریان‌ها نشسته‌اند، کیهان کلهر و کمانچه‌اش سمت چپ و حسین علیزاده و تارش سمت راستشان. تا همین جایش هم کافی‌ست که انگیزه پیدا کنید بروید با یک جستجوی ساده پیدایش کنید، ببینید و لذت ببرید! اما آن قسمت از کنسرت که این شعر را می‌خوانند، به این مصرع که می‌رسند، پدر چنان زیبا دو مرتبه پشت سر هم می‌خواند که: «دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای؟» که زیبایی‌اش برای رساندن مقصودم از آن کافی‌ست! بلکه معناهایی بیش از معنای مقصود من را در خود گنجانده باشد. با همه‌ی بالا و پایینی که همراه تک تک حروف مصرع می‌کند. که: «دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای؟»

[این چنین طرّاری‌ات، با من مسلّم کی شود؟]
طرّارّی. حقه‌بازی. حیله‌گری. مکّاری. راهزنی. مثل دزدها. همیشه آرام و بی‌صدا می‌آیی و همه‌چیز را با خود می‌بری. گرچه ظاهرا همه‌چیز به خوبی قبل سر جای خودش است. یک وقت‌هایی اصلا نمی‌فهمم، کی آمدی، کی رفتی، چه کردی؟ هنوز هم نفهمیده‌ام و نمی‌دانم چرا! اما، این چنین طرّارّی‌ات، با من، «مسلّم» کی شود؟

[چون مرا دل‌خستگی از آرزوی روی توست؛ این چنین دل‌خستگی، زائل به مرهم کی شود؟]
دل‌خسته. مغموم. مهموم. دل‌افگار. شمار روزهایی که خسته‌ام از دستم در رفته. بیش از همه‌چیز و همه‌کس هم از خودم. هیچ نمی‌دانم روزها را چطور به شب می‌رسانم. نه که بگویم آن‌قدر خسته‌ام که نتوانم خوشحال باشم. خودت می‌دانی. من هم می‌دانم. و دیگران هم. که می‌توانم خوشحال باشم. خیلی زیاد. می‌توانم از یاد برم که خسته‌ام. اما این دلیل بر آن نیست که خسته نباشم. خسته‌ام. از مسیر درست زندگی‌ام دورم. آن‌چه می‌خواستم باشم که نیستم، اما از آدم فعلی‌ هم راضی‌ام. شکر. هنوز هر روز چیزهایی می‌بینم که برایشان دوق کنم. خوشحالی‌هایی دارم که در وصف هم نگنجند. اما خستگی‌ام را مرهمی نیست. تو نیستی. معجزه‌های قبلی‌ات هم.

[غم از آن دارم که بی‌تو هم‌چو حلقه بر درم. تا تو از در درنیایی از دلم غم کی شود؟]
اما این روز‌ها با تو کمتر سخن می‌گویم. سرم را به چیزهایی گرم می‌کنم که از تو دور باشد. سراغ تو می‌آیم، اما خیلی کم و خیلی دیر. گاه یک گوشه می‌نشینم، به آن امید که یک معجزه‌ی خیلی کوچک در یک داستان خیلی کوچک ببینم. تو که خوب می‌دانی، من دل‌بسته‌ی آنم که از داستان زندگی آدم‌ها بدانم، که بدانم تو، کجای زندگی‌شان بوده‌ای؟ خیلی خیلی زیاد دیده‌ام که در داستان زندگی آدم‌ها، معجزه‌هایی گذاشته‌ای که آنقدر به مرور رخ داده که خودشان هم درست ندانسته‌اند این‌ها همه‌اش کار توست! اما چند وقتی هست که یک گوشه نشسته‌ام، منتظرم، داستان معجزه‌واری نمی‌بینم. حالا یا چشمانم کور شده -که بالاتر هم این موضوع را تصدیق کرده‌ام- یا واقعا چند وقتی هست که از در درنمیایی تا از دلم غم کم شود. شاید هم من چند وقتی هست که بیش از اندازه گله‌مند شده‌ام. چاره‌ام چیست؟

[خلوتی می‌بایدم با تو؛ زهی کار کمال! قطره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود؟]
خودت هم خوب می‌دانی. این حرف‌ها و این گفتگوهای این چنین با تو هرگز برایم کافی نبوده. مگر گله بر گله افزوده باشد. هم تو را از من ناامید کرده و هم مرا از تو. در رویاهای خیلی دور و بعیدم همواره این را پرورانده‌ام که یک روز برسد که بنشینیم رو در روی هم سنگ‌هایمان را وابکنیم! سخن بگوییم. نقشه‌ی زمانی و مکانی زندگی همه‌ی همه‌ی همه‌مان رو بگذاری جلوی رویم، به هم ربطشان دهی، بگویی هر روز چرا آن طور شد و این طور نشد. از این قبیل حرف‌ها. اما، قطره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود؟

در این مرحله، لازم می‌دانم یک بار دیگر، شما را ارجاع دهم به همان کنسرت هم‌نوا با بم. برای آن «آ آ آ آ آ آ آ آ آ»ها، «امااااااان»ها، صدای سوز تار، و صدای آه کمانچه.

۲۵ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

ماه.

دیشب خواب دیدم همین‌طور که یه گوشه‌ی خیابون وایساده بودم و ماه رو نگاه می‌کردم، با خودم فکر می‌کردم چقدر جزییات زیادی ازش رو دارم می‌بینم. و چقدر زیبا شده بود. همه‌ی حفره‌های کوچیک و بزرگی که روی سطح ماه بود رو می‌دیدم. به داداشم که کنارم بود گفتم: ببین ماه چقدر بامزه شده امشب! یه نگاه کرد، ترسید، گفت: نکنه داره به زمین نزدیک می‌شه؟ راست می‌گفت. دقت نکرده بودم. داشت به زمین نزدیک می‌شد. یه باره ماه و زمین خوردن به هم. هر چی روی زمین بود، پیچیده شد به هم. همه‌مون تیکه تیکه شده بودیم. اما انگار من همه‌ی تیکه‌های روح و بدنم رو حس می‌کردم. توی او قطعه‌ی به هم پیچیده شده‌ی در هم از همه‌چیز، من می‌دونستم دستم کجاست، پام کجاس، نگرانی‌هام کدوم گوشه‌س، ترس‌ها و ذوق‌ها و شورها و عشق‌ها و غم‌ها و شادی‌ها، همه‌شون رو می‌دونستم کجان. از اینکه تیکه تیکه شده بودم کلافه بودم اما از اینکه می‌تونستم همه‌ی حس‌هام رو ببینم و واقعا حسشون کنم خوشحال بودم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. با شتاب جلو می‌رفتیم. اما سرعتمون یهویی کم شد. دوباره پخش شدیم توی هوا، تیکه‌هامون چسبید به هم،‌ دوباره زمین شدیم. چیزی هم یادمون نموند. خودمون رو هم حس نکردیم دیگه.
خود قیامت بود!

یَوْمَ نَطْوِی السَّمَاءَ کَطَیِّ السِّجِلِّ لِلْکُتُبِ کَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِیدُهُ وَعْدًا عَلَیْنَا إِنَّا کُنَّا فَاعِلِینَ 
در آن روز که آسمان را همچون طومار درهم می‏پیچیم، (سپس) همان‌گونه که آفرینش را آغاز کردیم آن را بازمی‌گردانیم، این وعده‏‌ای است که ما داده‏‌ایم و قطعا آن را انجام خواهیم داد.

[سوره انبیا - آیه ۱۰۴]

۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۳۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

نه تو می‌مانی، نه اندوه.

دیروز دو سه ساعتی داشتم توی google photos می‌گشتم. از پنج شش سال پیش تا امروز، هر عکسی که گرفته بودم رو نگه داشته بود. بی اونکه کار داشته باشه کدومش یادآور یه خاطره‌ی خوبه و کدومش یادآور یه خاطره‌ی بد. کدومش رو یه روزی گرفتم که خیلی آروم بودم و کدومش رو توی یه روزی که به طور وحشتناکی حالم بد بوده و غمگین بودم. برای من که از در و دیوار عکس می‌گیرم و موقع عکس گرفتن گاهی ذهنم پر از آشوبه، دیدن خیلی از اون عکس‌ها یادآور خیلی از آشوب‌های ذهنیم بود. خیلی از اندوه‌ها و غم‌ها و اشک‌ها و لبخندها. بعضی‌هاش یادآور روزهایی بود که شاید اون موقع‌ها اسمش اندوه بود ولی این روزها که نگاهش می‌کنم بیشتر برام معنی جهالت می‌ده تا اندوه! البته نه به اون معنا که از اون تجربه‌ها پشیمون باشم. چون هر چیزی که تا الان تجربه کردم، من رو رسونده به آدمی که الان هستم. کسی که واقعا دوستش دارم. کسی که این روزها واقعا راضیه از خیلی چیزا. بیش از همه از خودش، از آدمی که هست راضیه. گرچه، خیلی چیزها هست که باید خیلی خیلی خیلی حواسم باشه که از دست ندم. انگار که یه عالمه تیکه‌های کوچولو و ریز نورانی رو دستم گرفتم، اما درست لب یه پرتگاه وایسادم. هر آن ممکنه هر کدوم از این نورها از دستم برن! خیلی خیلی خیلی می ترسم از از دست دادن همه‌ی چیزایی که دارم. که شاید چند روز دور بودن از این تیکه‌های نورانی من رو کاملا تبدیل به یه آدم دیگه می‌کنه. یه آدمی که تاریک و خاکستریه! و خب، تا کاشتن همه‌ی اون نورها توی خودم خیلی راه دارم هنوز. کاش نیفتن از دستم.
داشتم این رو می‌گفتم که توی google photos گردی دیروز، همینطور که محور زمان رو از پنج شش سال پیش تا دیروز طی می‌کردم، چندین بار رسیدم به وقتایی که حالم بد بود. خیلی خیلی خیلی بد. اما باز حالم تغییر می‌کرد. بهتر می‌شدم. خیلی چیزها تغییر می‌کرد. انگار که واقعا من رو به این سمت می‌برد که باور کنم «و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم» [البته کاش این آیه دقیقا همین باشه و قرآن خدا رو تحریف نکرده باشم! :))]. 
و خب حالا انگار بیشتر می‌تونم درک کنم که همه‌ی اون وقتایی که با خودم فکر می‌کنم «دیگه بدتر از این نمی‌شه» می‌گذره و می‌ره. هیچ حسی اونقدر موندگار نیستش که من این‌قدر خودم رو به خاطرش اذیت کنم. انگار که دیگه می‌دونم و باور دارم که:
نه تو می‌مانی،
نه اندوه،
و نه هیچ‌یک از مردم این‌ آبادی!
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه‌ی شادی که‌ گذشت؛
غصه هم خواهد رفت.
آن‌چنانی که فقط خاطره‌ای خواهی ماند...
لحظه‌ها عریانند.
به تن لحظه‌ی خود جامه‌ی اندوه مپوشان هرگز.

۱۸ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۲۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

از نو برایت می‌نویسم.

دو سال پیش همین موقع‌ها که اولین پستم رو توی اولین بلاگم نوشتم، هیچ فکرش رو نمی‌کردم اینقدر بلاگ برام مهم بشه.
فکرش رو نمی کردم چند بار عوضش کنم، بی‌خیالش بشم، نو بشه، کهنه بشه، پیش‌نویس بمونه خیلی چیزا، خیلی جالبه.
برای من که همیشه جاهای مختلف، پراکنده، می‌نوشتم، بلاگ آروم آروم حاشیه امن نوشتنم شد. این آخرا کمتر از قبل می‌نوشتم. بی‌کیفیت‌تر حتی.

این سومین بلاگمه! انگار هر چند وقت یه بار خسته می‌شم از مدل حرفای خودم به خودم. دوست دارم یه جور دیگه‌ای با خودم حرف بزنم. برای همین هم یه بلاگ جدید می‌زنم که بدونم دوست دارم عوض کنم خیلی چیزا رو [که احتمالا هم موفق نیستم].
اولین پستی که دو سال پیش گذاشتم، مربوط به روز اول عید بود که خونه‌ی مادرجون جمع شده بودیم و بازی می‌کردیم. این کارت هم افتاده بود به من. این کارت رو پست کردم با این آهنگ. و حالا دارم به این فکر می‌کنم که چقدر زیاااااددددد از فضای اون روزها دورم. خوب این رو یادمه که اون روزا با خودم می‌گفتم: «تا دو سال دیگه احتمالا یه آدمی می‌شم، که آدمی که الان هستم قطعا از اون آدم بدش میاد!» و آره، اون آدمِ دو سال پیش از آدمی که امروز هستم خیلی بدش میاد! اما چرا؟
اون موقع‌ها فکر می‌کردم آدمِ دو سال دیگه، خیلی سرخورده‌س. بدبخته. خسته‌س. و طبعا ناراضیه! چه حالب! الان هم خسته‌م، هم بدبخت و هم سرخورده! اما اصلا ناراضی نیستم :) یه سرخورده‌ی بدبخت خسته‌ام که در رضایت‌بخش‌ترین وضعیته انگار. نمی‌دونم چطور این همه جمع اضدادم. ولی هستم. و یه وقتایی خیییییلی از این اضداد راضی‌ام. گرچه یه وقتایی خیلی کلافه می‌شم از خودم.
حالا باید به نیلوی دو سال پیش بنویسم که: «تو با همه‌ی کارهات، همه‌ی خطاهات، همه‌ی احساساتت، همه‌ی افکارت، هنوز هم برای من عزیز هستی. اما حالا دیگه اصلا مثل تو فکر نمی‌کنم. حالا روزهام خیلی بیشتر از روزهای تو نوسان داره. فضای ذهنیم کلا از تو دوره. و راستش رو بخوای، اصلا حاضر نیستم به تو برگردم. وقتی به تو نگاه می‌کنم و تو رو به یاد می‌آرم، می‌بینم از این‌که تو از من بدت بیاد واقعا ناراحت نیستم.»


[حجت اشرف‌زاده - ماه و ماهی]

۱۸ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۵۶ ۴۱۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان