نـــیــان

نیان به زبان کردی یعنی لطیف

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود.

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا
سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت.
+
شعر فارسی یک خوبی خیلی بزرگ دارد. آن هم آرایه‌هاست. آرایه‌های فراوان و لذیذ.
شعر گفتن فارسی، آن هم به سبک آن قدیمی‌ها، واقعا چه هنرمندانه و ظریف و دقیق است. شاید بتوان صدها بیت مثال زد که با خواندن آن‌ها عیمقا بتوان متحیر شد. از حافظ، از سعدی، از عطار، از محتشم کاشانی، از نظامی، از هاتف اصفهانی، از خیلی‌ها که من هنوز فرصت کشفشان را نداشته‌ام. از شاعران زمان حال شاید بتوان کمی - و آن هم فقط کمی - ابتهاج را هم رده‌ی آن‌ها دانست. اما فقط کمی!
بگذریم.
حالا مثلا شاعر آمده و گفته «در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت» که شما در خیال خود فرض کنید معشوقی دارید با زلف چون کمند. شاید با خود خیال کنید که مقصود شاعر این بوده که به شما بفهماند نباید در میان تارهای موی معشوق گیر کنید. یا شاید در میان زلف معشوق چند سر بریده شده مشاهده کنید و ترس برتان دارد که مبادا بی‌جرم و بی‌جنایت در راه پیچیدن در زلف چون کمندش دار زده شوید؟! احتمالا این میان هم به این فکر می‌کنید که عجب معشوق خیانتکاری! قبلا سر افراد دیگری را هم پیش از من بریده!

اما از این بحث به غایت بی‌نمک و این استعاره‌ها و این معشوق‌های خیالی که بگذریم، ممکن است واقعا به تماشاگه زلفش دلتان روزی شده باشد که باز آید و جاوید گرفتار مانده باشد! آن وقت ممکن است از قضا چو خامه در ره فرمان او سر طاعت نهاده باشید که مگر او به تیغ بردارد و خب از این حقیقت هم نباید چشم پوشید که در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند عجب نباید داشت سری اوفتاده بر پایی. آن هم بی‌جرم و بی‌جنایت. شاید آن وقت بدانید که اصلا معشوقی کلا در کار نبوده. یعنی انگار نمی‌توانست معشوق این چنین باشد. شاید همین است که در وجود شاخ‌نبات حافظ هم بین علما شک و تردید است.
شاید شاعر واقعا استعاره‌ها را به مفاهیم دیگری گفته بود؟ نه؟
واقعا زلف چون کمندش منظور تارهای موی معشوق بود؟ تار موی معشوق بود که سر می‌برید؟ اغراق را باید به دایره‌ی آرایه‌ها‌ اضافه کنیم یا استعاره‌ها را جور دیگر تعبیر کنیم؟
اصلا اصل زیبایی‌اش هم همین‌جاست! که برای هر کس یک جوری معنی می‌دهد!
به هر حال امروز ورد زبانم شده بود که «در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت.»
+
احتمالا متوجهم که مخاطبان منظور را نخواهند گرفت و در واقع هم اصلا اصل هدفم همین بود. همین که بگویم زیبایی‌اش این است که برای هر کس معنای خودش را دارد.

۲۴ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

خمارکش مفلس شراب‌زده.

[ نامجو - زده]
 


سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که‌ ای خمارکش مفلس شراب‌زده!
که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای؟
ز گنج‌خانه شده خیمه بر خراب‌زده.
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند!
که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب‌زده...
بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
هزار صف ز دعاهای مستجاب‌‌زده :)
+
هی تایپ می‌کنم هی پاک می‌کنم. ول کن بابا. بزار همین یه آهنگ رو بزارم و برم.
اصن جدیدن دست و دلم به نوشتن هم نمی‌ره.
می‌دونستم بد می‌شه‌ها، ولی نه دیگه این‌قدر!
تعریفم از بی‌قراری چیز دیگه‌ای بود. اینقدر دقیق حسش نکرده بودم.
آی خدا تاوان کدوم گناه رو داری می‌گیری ازم؟‌ با چی داری امتحانم می‌کنی؟ فقط یه کلمه بگو که قرار نیس خسر الدنیا و الآخره بشم! لااقل این یکی رو بگو یکم آروم شم...
 

۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۰۵ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

انعکاس.

[ کیمیاگر - پائولو کوئیلو - با صدای محسن نامجو ]

کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافرین کاروان آورده بود به دست گرفت. جلد نداشت. اما اسم نویسنده‌اش را پیدا کرد. اسکار وایلد. کتاب را که ورق می‌زد به داستانی درباره‌ی نرگس برخورد.
کیمیاگر افسانه‌ی نرگس را می‌دانست. همان جوان زیبایی که می‌رفت تا زیبایی خودش را در دریاچه تماشا کند. بعد چنان شیفته‌ی خودش شد که روزی در دریاچه افتاد و غرق شد. در جایی که به آب افتاده بود، گلی رویید که اسمش را گذاشتند «نرگس».
اما اسکار وایلد داستان را این‌طوری تمام نکرده بود. می‌گفت: وقتی نرگس مرد، اوریادها یا الهه‌های جنگل کنار دریاچه آمدند. آن دریاچه‌ی آب شیرین به کوزه‌ای سرشار از اشک‌های شور استحاله یافته بود.
اوریاد‌ها پرسیدند: چرا گریه می‌کنی؟
دریاچه گفت: واسه نرگس گریه می‌کنم.
اوریاد‌ها گفتند: آه! عجیب نیست که واسه نرگس اشک می‌ریزی. آخه با این‌که ما همیشه تو جنگل دنبالش می‌دویدیم، فقط تو فرصت داشتی از نزدیک زیباییشو تماشا کنی.
دریاچه پرسید: مگه نرگس زیبا بود؟!
اوریادها شگفت‌زده پاسخ دادند: کی بهتر از تو اینو می‌دونه؟! آخه هر روز کنار تو می‌نشست!
دریاچه لختی ساکت ماند. سرانجام گفت: من واسه نرگس گریه می‌کنم، اما هیچ‌وقت به زیباییش پی نبرده بودم. واسه نرگس گریه می‌کنم، چون هر بار که روی من خم می‌شد تو عمق چشماش انعکاس زیبایی خودم رو می‌دیدم.
کیمیاگر گفت: چه داستان زیبایی!

 

پ.ن۱: همین حکایت بالا، حکایت آدم‌هاست و عشق! شاید عشق یعنی دیدن انعکاس زیبایی خودمون توی وجود دیگری. شاید همینه که زیباش می‌‌کنه.

پ.ن۲: من از کتاب کیمیاگر خوشم نمیاد. نوجوونیم دوستش داشتم، اما الان فکر می‌کنم یکی از بدترین کارهایی که کردم تو اون دوران خوندن اون کتاب بود. این رو می‌دونستم که هر کس یه افسانه‌ی شخصی داره. اینو می‌دونستم که «تحقق بخشیدن به افسانه‌ی شخصی یگانه وظیفه‌ی آدمیان است.» اما طول کشید تا بفهمم این‌که «هنگامی که آرزوی چیزی را داری، سراسر کیهان هم‌دست می‌شود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی.» چرتی بیش نیس! 
با این حال، این مقدمه‌ی اولش رو دوس دارم. همینی که بالا نوشتم.
 

بعدا نوشت: مرتاه! مرتاه! تو خود را مضطرب و نگران چیزهای زیادی می‌کنی. اما مریم بخش بهتر را برگزیده است و این از او گرفته نخواهد شد.

۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

شرک و تقوا.

خدا توی قرآن مرتبا به آدما تحت عنوان‌های مختلف‌ وعده‌ی بهشت یا وعده‌ی اجر و پاداش می‌ده. مثلا یه جاهایی می‌گه نیکوکاران، یا می‌گه اهل تقوا ، اهل ایمان و...

همین‌طور مرتبا به آدمای دیگه و باز هم تحت عنوان‌های مختلف وعده‌ی عذاب میده. مثلا می‌گه مشرکان، منافقان، کافران و...

اما چه مرزی دقیقا مشخص می‌کنه آدما توی کدوم دسته‌ن؟ مثلا این‌که من به توحید اعتقاد داشته باشم دلیل می‌شه بر این‌که مشرک نیستم؟ شرک یعنی فقط اینکه شریک برای خدا قائل بشم؟ فقط اینکه فرض کنم یکی دیگه هم توی خلقت و توی داستان ما با خدا همکاری می‌کنه اسمش شرکه؟! ینی شرک همینه و تنها همین؟

پس چرا خدا توی قرآنی که برای مسلموناست و اونا هم جز اصول دینشون توحیده، اینقدر تاکید می‌کنه که جایگاه مشرکین جهنمه؟

یا تعریف اهل تقوا چیه؟ تعریف آدمایی که می‌رن بهشت اینه که خدا رو بپرستن و نیکوکار باشن؟

ما اصلا می‌تونیم به خودمون حق بدیم که تشخیص بدیم جز کدوم دسته‌ایم؟

پ.ن: اگه زیان مادریم عربی بود شاید راحت‌تر معنی این کلمه‌ها رو می‌فهمیدم :))


۱۴ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۰۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

در دنیای تو ساعت چند است؟

قول این یک پست را چند هفته پیش به خودم داده بودم. اما فرصتش پیش نمی‌آمد.
فکر می‌کنم دو سال پیش حوالی شب یلدا بود که برادرم این فیلم را برایم گذاشت. من هم از قضا از آن دسته آدم‌ها هستم که معتقدم «به جای آن‌که چندین فیلم ببینید، یک فیلم را چندین بار ببینید!» و این فیلم هم رفت جز آن دسته از فیلم‌های چندین بار دیدنی. گرچه از آن فیلم‌ها نبود که همه دوستش داشته باشند. اما من همه‌ی جزییاتش را هم می‌پسندیدم!

+ «خاله جان، این هر کی هست آدمو می‌ترسونه. اون روز تلفن کرده، می‌گه نه با تو، نه بی‌ تو!»
- «آخی! چه قشنگ!»
+ «قشنگ چیه خاله جان؟! نه با تو، نه بی تو، یعنی حالا که نمی‌تونیم با هم باشیم خب، یعنی حالا که نمی‌تونیم با هم باشیم، بهترین راه اینه که بمیریم مثلا! شما بودین نمی‌ترسیدین؟!»
- «مادرت می‌گفت این بچه با کله‌ستا!...»

بگذریم. حرفم - حالا - از دیالوگ‌های این فیلم نبود. حرفم از این بود که همین چند روز پیش مجبور شدم بروم ببینم که در دنیای او ساعت چند است؟ داستان جالبی نیست. این که ساعت دنیایمان با هم فرق کند. گر چه هیچ‌وقت هم نزدیک نبودیم. مجال پیش هم بودنمان معمولا کوتاه بود و همان موقع‌ها هم من اصلا نتوانسته بودم خوب باشم. اصلا! گاه می‌دیدم که حالش خوب نبود. از او می‌خواستم برایم بگوید که چه شده، نمی‌گفت. خب حق داشت. من نتوانسته بودم خوب باشم. یک جور نبودم که برایم از دغدغه‌هایش بگوید. از همان اولش هم من فقط همیشه حق به جانب و طلبکار بودم و این اصلا خوب نبود. ولی انگار یاد نگرفته بودم که خوب شوم. یا شاید برایش تلاشی نمی‌کردم.
نمی‌دانم این‌که از یک جایی به بعد دور شدیم باعث شد درست هم‌دیگر را نفهمیم یا خودمان نخواستیم. شاید هر کداممان درگیر مسائل خودش شده بود و به آن یکی آن‌قدر که باید توجهی نداشت. البته باز هم انصاف اگر داشته باشم، آن‌قدری که او همراه و کمک حال من بود، من نبودم. گاهی شاید حتی سر بار بودم. نمی‌دانم. به هر حال دیشب در فیلم‌های قدیمی پی‌اش می‌گشتم. همان‌جا که بیشتر خودمان بودیم! که «چه بی‌بهونه خنده رو لبم بود.» خب به هر حال اما مشخصا دنیا در آن روزها نمی‌ماند.
حالا هم داستان‌هایمان خیلی پیچیده شده. چند عامل جدید به هم نزدیکمان کرده بود و امان از پارادوکس،‌ که همان عامل‌ها هم دورمان کرده بود. اما چیزی که می‌دانم این است که دلم نمی‌خواهد از هم دور شویم. حتی اگر حالا دوریم، کاش بعدها نباشیم. لااقل کاش ساعت دنیایمان یکی بماند. کاش بیشتر هم‌دیگر را ببینیم. کاش یک جا باشیم.

+ «ببخشید گلی. من خیلی خسته‌م. باید یه خورده بیفتم این‌جا. تا این اسبا نیومدن....»
۱۰ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۴۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

درد.

من واقعا نمی‌دونم. نمی‌دونم چرا باید اوضاعم این‌طوری باشه. نمی‌دونم چرا باید اینقدر افکارم مشوش باشه. نمی‌دونم چرا نباید تمرکز داشته باشم. نمی‌دونم چرا همه‌ش باید یه ظاهر شاد و یه درون غمگین داشته باشم.
نمی‌دونم آدم‌ها چقدر این حس‌هایی که من تجربه می‌کنم رو تجربه می‌کنن؟ «آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!» آیا شما هم تنهایی انسان رو حس می‌کنید؟ حس می‌کنید که با وجود همه‌ی آدمایی که اطرافتون هستند، باز هم تنهایید؟ نمی‌دونم. شاید باید دنبال آدم‌هایی باشم که حس‌های مشترکی رو تجربه می‌کنن. نمی‌دونم بقیه‌ی آدما با این حس تنها بودنشون توی این دنیا چی‌کار می‌کنن؟ مثلا فکر می‌کنید مسئله‌ی انسان چیزیه که با یار حل بشه؟! نمی‌دونم واقعا. شعرا اسم اون چیزی که دنبالشن تا از این حس فرار کنن رو گذاشتن یار. من هنوز هم شک دارم منظورشون یه آدم از جنس مخالف باشه!! بعید می‌دونم منظورشون کسی بوده که کنارش تا آخر عمر باشن و زندگی کنن. نمی‌دونم. شاید هم واقعا مسئله‌ی تنهایی انسان با یار حل می‌شه! خدا می‌دونه. شاید اون‌قدر در گیر و دار زندگی درگیر می‌شن که وقت نمی‌کنن به اون حس اصیل تنهایی فکر کنن. شاید مفهمومی که از عشق و از تنهایی توی سرشون هست با اومدن یار حل می‌شه.

چیزی که بیشتر به ذهنم نزدیکه، اینه که همه‌مون یه خاطره‌ی خیلی گنگ از پدر توی ذهنمون هست. یعنی توی وجودمون نسل به نسل این خاطره منتقل شده. اونم برای اون موقعی که - لعنت به شیطان رجیم - پدر از شجره خورد و «یگانگی به بیگانگی مبدل کرد» و از بهشت رونده شد. شاید بعد از اون هر وقت هر کدوم از ما، به هر علتی حس کردیم کسی رو نداریم، یاد اون خاطره افتادیم. یاد این افتادیم که یه روز توی بهشت همه‌چیز داشتیم. از یار و پیوند جدا شدیم ولی. افتادیم توی این زمین به غایت پست! «من ملک بودم و فردوس برین جایم بود / آدم آورد بدین دیر خراب‌آبادم»
من فکر کنم آدمایی که تا حالا دیدم دو دسته بودن. یا اصلا به این تنهایی اصیلی که ازش حرف می‌زنم فکر نکرده بودن و به همین خاطر شاد و خوشحال بودن، یا بهش فکر کردن و مثل من نمی‌دونستن باید چی‌کار کنن. نمی‌گم آدمی ندیدم که هم به این اصالت فکر کرده باشه، هم در عین حال بتونه عمیقا شاد باشه. شاید دیدم. شاید بتونم حدس بزنم از آدمایی که می‌شناسم کیا این‌طورین. بزرگ‌تر از منن اکثرا. اما هیچ‌وقت نفهمیدم چطور؟ نمی‌دونم چطور این مسئله رو برای خودشون حل کردن؟ با یار؟ با بودن کنار آدمای دیگه‌ای که همین حس رو دارن؟ با فکر نکردن بهش؟ نمی‌دونم.

چیزی که می‌دونم اینه که خیلی سخت مورد تایید آدما قرار می‌گیرم. نه که توی برخوردای روزانه‌ها! نه توی دوستی‌هایی که دارم! اتفاقا‌  آدم‌ها این‌جوری دوستم دارن. بلدم کنارشون بگم و بخندم. خیلی خوب هم بلدم. دوستام به شادی و خنده می‌شناسنم. اما هر کس میاد یکم باهام عمیق‌تر حرف می‌زنه، اونقدر من رو نمی‌فهمه که می‌ذاره و می‌ره. تازه بعد از اون رفتن‌ها، بدتر حس می‌کنم که تنهام. حس می‌کنم حتی همون یه آدمی که یکم می‌فهمید از چی دارم باهاش حرف می‌زنم هم نخواست یا نتونست که توی این حس باهام همراه بمونه. بعضیاشون رو خدا خیر بده، اصلا شروع نمی‌کنن باهام به حرف زدن. یا راجع به چیزای روزمره باهام کار دارن که خب، بهم نمی‌چسبه. شاید درستش اینه که من هم دیگه فکر نکنم. سرم رو گرم کنم به کارایی که آدما سرشون بهش گرمه و باعث می‌شه نخونن و ننویسن و ندونن و...
شاید اصلا من هم باید با مسئله‌ی آشنایی با آدما، با مسئله‌ی یار، با مسئله‌ی دوستی، کنار بیام. شاید نباید توی هر کدوم از این زمینه‌ها دنبال آدمی باشم که اصل حرفم باهاش از اون تنهایی اصیل آدمی نشئت بگیره. شاید نباید بخوام که آدما به این فکر کنن که عشق چیزی غیر از اونه که می‌شنون. شاید نباید بخوام که بیان و هم‌فکری کنیم و ببینیم درد انسان چیه؟! شاید اونا دردی ندارن. شاید هم واقعا من اشتباه فکر می‌کنم. کی گفته برداشت من از عشق و از تنهایی درسته؟ شاید باید سعی کنم یه جوری بشم که آدما بتونن بفهمن من رو. بتونن درک کنن. «خواهی نشوی رسوا، هم‌رنگ جماعت شو.»
من سرم پر از این چیزاس. پر از این سوالاس. دوس دارم بدونم درد انسان چیه و چه طوری حل می‌شه؟ دوس دارم راجع به این چیزا با آدما حرف بزنم. خیلی کم پیش اومده که یه آدمی پیدا بشه که اون هم بخواد راجع بهش حرف بزنه. هر وقت با هر کی در این مورد حرف زدم به نظرم با بقیه‌ی آدما یه جورایی متفاوت اومد. ولی آدما می‌رن و من باید به رفتنشون عادت کنم. حرفای من آدما رو خسته می‌کنه لابد. باید یاد بگیرم که پرحرفی نکنم :(

۰۹ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۰۳ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
نیان

پروژه‌ی کارشناسی.

من برای پروژه‌م خیلی می‌ترسم. هنوز هیچ کاری براش نکردم. تابستون حتی از الان هم کم‌تر براش وقت دارم. 
خدایا چرا اینقدر سرم شلوغه؟
تازه اصلا بلد نیستم باید چیکار کنم. یعنی بیشتر از این‌که بلد نباشم باید چی‌کار کنم مشکلم اینه که اصلا درست نمی‌دونم استاد ازم چی می‌خواد! خودش هم درست جوابمو نمی‌ده و اعصابم رو ریخته به هم. تازه این تا قبل از این بود که بذاره بره! تا قبلش که حتی جواب ایمیلم رو هم به زور می‌داد و همه‌ش می‌گفت یادم رفت! تو دانشکده هم به سختی پیدا می‌شد و تازه وقتی هم که تو دفترش بود همیشه هزار تا آدم دیگه هم باهاش کار داشتن. حالا هم که دیگه اصلا گذاشته رفته و بعید می‌دونم حواسش باشه. حتی فکر می‌کنم این پایین اومدن ذوق کارام برای بقیه‌ی درسا هم بی‌ربط به اعصاب خوردیم از پروژه نیست.

پرو‌ژه‌م رو موضوعش رو خیلی دوست دارم. اما این که درست پیش نمی‌ره باعث می‌شه ازش بدم بیاد. اون اول خیلی خیلی امید داشتم بهش. یادمه خیلی ذوق کردم وقتی استاد گفت بیا روی این مقاله کار کن. اما حالا....
تازه اون دانشجوی ارشد استادم که روی این پروژه کار می‌کنه هم ازش می‌ترسم. چون همیشه سردرگمم و می‌ترسم به اون بگم و فکر کنه من هیچ تلاشی نکردم. ولی خب من فقط سردرگمم :( اگه می‌دونستم باید چیکار کنم که می‌کردم. اما نه استاد درست برام می‌گه چی‌کار کنم و نه دانشجوش. می‌ترسم همین‌طور بمونه بین زمین و هوا همه‌چیز. می‌ترسم آخر تابستون از کارایی که کردم حتی یه گزارش پروژه هم درنیاد.
تا حالا خیلی کار داشتم برای همه‌ی درسام. همه‌ش ددلاین پشت ددلاین. حالا تا قبل از امتحانا می‌تونم روی پروژه وقت بذارم. ای کاش یکی از این دو نفر بالاخره بهم بگه که دقیقا چی ازم می‌خوان!
چقدر استادم رو دوسش داشتم. اون روزایی که استاد الگوریتمم بود یادمه که تنها نقطه‌ی امیدوارکننده‌ی اون روزهام بود! اما حالا واقعا دلم می‌خواد نبینمش. نه که ازش بدم بیاد، نه اصلا. فقط مشکلم اینه که نمی‌دونم وقتایی که می‌بینمش من باید شرمگین باشم که کاری نکردم یا اون باید شرمگین باشه که همه‌ش یادش می‌ره ایمیل جواب بده و یادش می‌ره بگه بهم که چیکار کنم :(

نمی‌دونم همه‌ی استادا همین‌قدر دانشجو رو کمک نمی‌کنن؟ یعنی طبیعیه؟ یا من کم‌کاری کردم؟

تازه تا آخر تابستون هم باید همه‌ی کارم رو تموم کرده باشم. نمی‌دونم می‌تونم یا نه :( حتی نمی‌دونم اگه نمره‌ش رو نگیرم می‌افتم یا چی؟

پ.ن: کاش همیشه بیام همین‌قدر ساده و خودمونی و مضطرب از حال و احوالی که خسته‌م می‌کنه بنویسم. کاش واقعا هیچ‌وقت تلاش نمی‌کردم که خودمو از تیپیکال‌ترین آدما جدا بدونم. کاش روند زندگیم تا الان مثل خیلیا، خیلی عادی پیش می‌‌رفت. نمی‌خوام و اصلا نمی‌خوام که بگم من خوبم، بالاترم، یا چیزی بیش از بقیه دارم. نه. اما توی همه‌ی آدما یه میلی وجود داره که بگن من مثل بقیه نیستم. دوس دارن توی یه چیزی خاص باشن. شاید دوست دارن با اون چیزی که توش خاصن مورد تایید همه قرار بگیرن. من نمی‌دونم توی من کدوم یکی از اینا باعث می‌شه که فکر کنم تیپیکال نیستم. شاید چون بیشتر فکر می‌کنم. شاید چون یه سری کارایی که تیپیکال‌ها می‌کنن رو از خودم دور می‌دونم و انجامشون نمی‌دم. ولی من غبطه می‌خورم که تیپیکال باشم. غبطه. غبطه می‌خورم که به سرانجام کارام فکر نکنم و برای دلم انجامشون بدم. غبطه. غبطه.

۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۱۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان

لطف؟ آن‌چه تو اندیشی! حکم؟ آن‌چه تو فرمایی!

«هیچ‌وقت از خدا چیزی رو با پافشاری و اصرار نخواید! نخواید که حتما همونی بشه که توی سرتون می‌گذره...»
یادمه اولین باری که این جمله رو شنیدم اول دبیرستان بودم. معلم ادبیاتمون داشت درس رستم و سهراب رو درس می‌داد. یه جایی وسطای نبرد می‌رن مثلا استراحت کنن و برگردن. یادمه رستم می‌رفت کنار یه رودخونه‌ای چیزی، دست و صورتش رو می‌شست و بعد هم از خدا می‌‌خواست که توی این نبرد پیروز بشه. الان رفتم پیداش کردم: «...بخورد آب و روی و سر و تن بشست / به پیش جهان‌آفرین شد نخست / همی‌خواست پیروزی و دستگاه / نبود آگه از بخشش هور و ماه» همین‌جاش بود که معلم ادبیاتمون با همون لحن ناز و ملیحی که همیشه داشت، خیلی مادرانه بهمون توصیه کرد که برای چیزایی که می‌خوایم پیش خدا «اصرار» نکنیم. یادمه که این حرفش ذهنم رو درگیر کرد.
بعد از اون، داستانِ خواستنِ از ته دل معلم ادبیات پیش‌دانشگاهی، و خواسته‌ای که براش محقق نشد و بعدا بدیش رو فهمیده بود رو هم خوب یادمه. عجیبه که من این یکی رو اون موقعی که داشت تعریف می‌کرد شاید به سخره گرفته بودم و اصلا برام مهم نبود! اما بعدا هر وقت یادم اومد که «و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیرا لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم» کنارش یادم اومد که معلم ادبیاتمون چه داستانی داشته که دقیقا مصداق همین آیه بود.

ولی با این حال، با وجود این حرفایی که از این دو بزرگوار شنیدم و شاید حتی حرفای دیگه از خیلیای دیگه، من خیلی راه اومدم و خیلی پامو کج گذاشتم. خیلی این راهو رفتم و دیدم نمی‌شه، اون راهو رفتم دیدم بن‌بسته، خیلی گله‌هایی که هر روز سر خدا سوار کردم شاید، تا برسم به این‌جا و باز برگردم به همین جمله. به این‌که پافشاری نکنم روی خواسته‌هام. به این‌که همیشه همه‌چیز لزوما اونقدر که من فکر می‌کنم شاید خوب نباشه. گرچه که شاید هم واقعا همون‌قدر خوب باشه! کلا نظر قطعی نمی‌شه داد. و کلا دنیاست و همین عدم قطعیتش. 
البته می‌دونم که توی این شبای قدر هم دلم نیومد که از ته دلم یه چیزایی رو ازت نخوام. ولی بازم گفتم «ببین ته دل من اینه، نمی‌تونم جلوش رو بگیرم که ته دلم نباشه، ولی هر چی تو بگی.»
باز نمی‌دونم که این جمله‌م برات کافیه یا نه؟ من خیلی سعی می‌کنم که تو رو دوست داشته باشم و کنار اون دوست داشتن قبول کنم که چیزایی که تو می‌خوای و چیزایی که من می‌خوام مثل هم نیستن و چیزایی که تو می‌خوای ارجح‌تره. ولی نمی‌دونم اون چیزی که رستم از ته دل ازت می‌خواست - اونم توی افسانه و داستان! - شباهتی داره به چیزی که من می‌خوام؟ اون از ته دل نخواستن رستم شکل همین از ته دل نخواستن من باید باشه؟ فکر می‌کنی منم نباید از ته دل بخوام؟
من نمی‌دونم.
شاید مثلا من از ته دل‌تر از خیلی دیگه از خواسته‌هام، ازت خواسته باشم که «ربنا لا تزغ قلوبنا بعد از هدیتنا» و شاید تو دیده باشی که من یه جایی ممکنه راهو کج برم و قلبم کدر شه. شاید دوس نداری از این مسیر دور شم و به خاطر همینه که جلوی یه سری خواسته‌هام رو می‌گیری. گرچه که من درکش رو ندارم. ولی خب اگه این‌طوری فکر می‌کنی که خب باشه. هر چی تو بخوای.
یه روز بیا بغلم ولی ؛)

۰۷ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۲۰ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
نیان

ابراهیم.

گویند که ابراهیم یک روز که هیچ یک از افراد شهر نبودند به بت‌خانه رفت. همه‌ی بت‌های مورد پرستش را با یک تبر خرد و تکه تکه کرد.
گویند که سال‌ها بعد گفتی اسماعیلت را ذبح کن، پس چنین کرد. اما تو بر او بخشیدی. چون که گفته‌اند تو بخشایش‌گری.
گویند که شب قدر است و سرنوشت یک ساله‌ی آدم‌ها را می‌چینی.
گویند که شب قدر است و از گناهانمان، اگر توبه کنیم در می‌گذری.
گویند که شب قدر است و قرآن را هم یک‌باره در همین شب نازل کرده‌ای.

نمی‌دانم که تو چه فکر می‌کنی. اما من به گمانم بت‌هایم را تکه تکه کرده بودم. که مگر من همان منِ چهار سال پیش و پنج سال پیش مانده‌ام؟ اگر تو بگویی بنده‌ی بهتری نیستم که خب لابد نیستم،‌ اما تو که چیزی نمی‌گویی. من هم خودم پیش خودم فکر می‌کنم که بهتر باشم. فکر می‌کنم این میان بت‌های زیادی داشتم که باید خردشان می‌کردم. نه که بگویم تماما موفق بوده‌ام. اما لااقل تلاش هر چند کوچکی کرده بودم برای تکه تکه شدنشان. برای آن‌که سعی کنم بدانم کسی نیستم و خیلی حرف‌ها را نگویم و خیلی بد‌دلی‌ها را کنار بگذارم. اصلا آدمی نبوده‌ام که برای تو دوست داشتنی به حساب بیایم و این را خوب می‌دانم. اما همیشه غبطه خورده بودم به دوست داشته شدن توسط تو. و اگر تو همان کسی باشی که من می‌شناسم و می‌دانم،‌ شاید همین غبطه خوردن کافی باشد که امشب صدایم را بشنوی. که یا قفل در وامی‌کنی یا تا سحر دف می‌زنم.

گفتی اسماعیلت را ذبح کن. سخت بود و خیلی سخت. این که اجازه دهی یک جاهایی سخت گیر کنی و سخت که گیر کردی به این فکر بیفتی که اصلا بگذار اسماعیلم را ذبح کنم، بلکه بر من ببخشاید! حالا هم نمی‌دانم اسمش را می‌گذاری ذبح اسماعیل یا نه. تو چیزی نگفتی. حتی مطمئن هم نیستم که خواسته بودی من اسماعیلم را ذبح کنم. اما فکر می‌کنم که باید ذبحش کنم. فکر می‌کنم که شاید داستان همان داستان است. فکر می‌کنم همین درگیر استرس‌های جامعه‌ی انسانی امروز نشدن برای کسب هر حس و مقام و هر چیز، راه بهتری‌ست. گرچه انسان‌ها گاه مجال نمی دهند که این‌گونه فکر کنم. اما خب، شاید همه‌ی ما باید اسماعیلی داشته باشیم برای آن‌که ذبحش کنیم. شاید تو بخواهی که این آخرین چیزی باشد که من یاد می‌گیرم. گرچه پیامبر نیستم که به من وحی کنی که اسماعیلت را ذبح کن. اما من خواسته بودم که ذبحش کنم. که همه‌ی راه‌هایی که حدس می‌زنم تو دوست داشته باشی را بروم. پس شاید امشب ذبحش کنم. اگر بتوانم.

می‌گویند سرنوشتمان را می‌چینی. یعنی سال پیش هم چیده بودی؟ باید بگویم که «ما رایت الا جمیلا»؟ اما من را ببخش که زبانم به گفتن این جمله باز نمی‌شود. گفته‌اند شب قدر است و می‌بخشی! پس ببخش که نمی‌توانم همه‌اش را زیبایی ببینم. ببخش که امیدی به زیبا چیدن ادامه‌اش هم ندارم. نه که امید نداشته باشم. اما امیدم عمیق نیست. اصلش هم همین است. دیگر منطق من حکم نمی‌کرد که انسان را برای آرامش ‌آفریده باشی. انگار که قدری از این جنس غم را دیگر ضروری هم می‌دانم و از وجودش فکر می‌کنم باید شاکر هم باشم. اما گفته بودی دعاهایمان را هم مستجاب می‌کنی. تازه آن‌ هم دعای پس از ذبح نصفه و نیمه‌ی اسماعیل. به هر حال راضی‌ام به رضای تو. به آن سرنوشتی که بچینی. اما دعاهایم را هم بشنو. می‌دانم که می‌شنوی.
اذان را گفتند. بروم برای افطار.



۰۳ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۲۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
نیان