از امروز به هدف بهتر شدن احوالاتم، نیت میکنم که مطالعات اسلامی و قرآنیام را بالاتر ببرم. فکر میکنم این راهکاریست که برای خودم معمولا جواب داده و برای دیگران هم دیدهام که اثر داشته.
باشد که نتیجه دهد!
[خودمانیم، دلیل دیگری هم دارد، آن هم لجبازی با شیطان مکار.]
«اگر انسانی، انسانی را به خاطر گناهی سرزنش کند، نمیرد تا خود به آن گناه مرتکب شود.» - امام صادق (ع)
در بسیاری از مسائل برایم پیش آمده که فکر میکردم افرادی که دارای این ویژگی یا مسئلهی خاص هستند، چقدر از انتظاری که من برای خود متصور هستم دورند. مثلا شاید درکی نداشتم که چطور ممکن است آدمها آنقدر در ناراحتی یک مسئله پیش بروند که به افسردگی برسند. که مثلا تا آن حد پیش بروند که نیاز داشته باشند به این خاطر قرص مصرف کنند. یا به عنوان یک مثال دیگر، وقتی میشنیدم که فلان شخص در سالهای اول دانشگاه با انگیزه و با شور و نشاط زیاد، دروس را با نمرههای خوبی میگذراند و در کنارش کارهای جانبی زیادی هم انجام میدهد، اما به سالهای آخر که میرسد بیانگیزه و با بیحوصلگی فقط درسها را میگذارند که گذرانده باشد، خیلی تعجب میکردم. و بسیاری از این قبیل تعجبها! همیشه با خود میگفتم این آدمها چه مشکلی دارند؟ واقعا چطور همهچیز اینقدر برایشان پیچیده شده؟ چه چیز آنها را تغییر داده؟ با خود میگفتم شاید تلاش لازم برای دوری از این افولها را نداشتهاند. راستش را بگویم شاید خیلی هم درست نباشد اسمش را بگذارم «سرزنش». یعنی به خاطر ندارم که واقعا چنین آدمهایی را سرزنش کرده باشم. اما همیشه برایم سوال بود که اینطور درگیر پیچیدگیها شدن، چطور و در طی چه نوع فرآیندی اتفاق میافتد؟
احساس میکنم که خودم حالا به خوبی درگیر بخشی از این پیچیدگیها هستم. حالا این پیچیدگی لزوما هم چیزی نیست که به عنوان مثال در بالا گفتم. یعنی بحثم این نیست که من درگیر چیزی هستم که قبلا انسانها را به خاطر آن سرزنش کرده بودم. سرزنش هم که نه، برایم سوال بود. به هر حال، بحثم این است که به طور کلی حالا من هم درگیر پیچیدگیهای خاص خودم هستم. پیچیدگیهایی که شاید واقعا بروز اجتماعیاش میتوانست به صورت ناله یا افسردگی یا قرص خوردن یا جلب توجه یا هرچیز دیگر باشد. این درگیر پیچیدگی شدنها، و واکنشهایی که به سبب این پیچیدگیها در ارتباط با دیگر آدمها و در برخوردهای اجتماعیتر از خود بروز میدهم، به من این درس را داده که هرگز نباید و هرگز حق آن را ندارم که هیچ انسانی را به خاطر هیچ رفتار نامتعارفی سرزنش کنم. حق آن را ندارم که بگویم فلان شخص چرا افسرده شد؟ فلان شخص چرا رفتار نامتعارفی دارد؟ فلان شخص چرا اینقدر از زندگی گله دارد؟ فلان شخص چرا اینقدر از همهچیز ناله میکند؟ فلان شخص چرا تا این حد دیگران را مورد تمسخر قرار میدهد؟ حتی حق آن را هم ندارم که بگویم چرا فلان شخص خوشبختیهای خود را به رخ دیگران میکشد؟ کلا از این دست ابراز پدیدههای اجتماعی مرسوم در میان افراد جامعه. همهی همهی اینها مربوط به هر شخص که باشد، احتمالا بخشی از پیچیدگیهای زندگی همان آدم است. من نه میتوانم بگویم چرا و نه میتوانم سرزنش کنم. و این سرزنش نکردن به خاطر ترس از این نیست که من هم دچار چنین چیزی شوم. این سرزنش نکردن را باید یاد بگیرم چون این را یاد گرفتهام که هر کدام از این درگیریهای شخصی با همهی جزییاتی که دارد میتوانست دقیقا برای من رخ دهد. هیچ تضمینی هم وجود نداشت که عکسالعمل من نسبت به مسائل از عکسالعمل آنها نامتعارفتر نباشد. شاید من الان میگویم که خودم هم درگیر یک پیچیدگی بد هستم، اما اینکه من بروز اجتماعی برای این درگیری را ندارم و از جانب من کسی متوجه آن نیست، بیشتر این را ضعفی در خودم میبینم و از قضا شاید بهتر است به جای آنکه دیگران را برای چنین چیزی سرزنش کنم، به حال آنها غبطه بخورم که لااقل با افسرده شدن، یا ناله کردن، یا رها کردن، یا هر چیز، درگیری ذهنیشان را تا حد ممکن کم میکنند؛ حال من که خودم هیچ یک از این کارها را برای بهبود وضعیت خودم انجام نمیدهم :) پس چه جای سرزنش؟ چه جای جبهه گرفتن در مقابل این دست از آدمها؟ اتفاقا شاید اینکه سعی کنم احترام همهشان را حفظ کنم تصمیم خیلی بهتریست.
به هر حال، این حدیث را خیلی قبول دارم و امید دارم که فهم کافی برای درک آن را داشته باشم.
میدونی، دارم به این فکر میکنم که من همیشه خودم رو مقصر دونستم. همیشه گناهکار من بودم. گیرم که به زبون نیاوردم که من گناهکارم. گیرم که همه چیز رو پشت اون نقاب لعنتی لعنتی که درونم رو نشون نمیداد پنهان کردم. اما این دلیل نمیشد که حس نکنم گناهکارم. گناهکاریم هم از اونجا شروع میشد که «چرا راه خودتو نمیری، سکوت نمیکنی، چرا حرف میزنی؟» و اصلا از ابتدای «سلام» گفتن هم شروع میکردم به گناهکار جلوه دادن خودم پیش خودم. که مجبور بودی دهن باز کنی اصلا؟! ولی یه قسمت دیگهای از وجودم می گفت بابا! آدم برای حرف زدنه! به اون طرفش فکر کن که چهارتا آدم ازت چیز یاد میگیرن! مگه همینو نمیخواستی؟ حتی توی این لحظه هم خودم رو برای «گناهکار دونستن خودم» گناهکار میدونستم. هنوزم هر چی میشه من خودم رو گناهکار میدونم. من واقعا گناهکارم ولی. گناهم از اونجایی شروع شد که به عقل وسوسهگر گوش میکردم و هرجایی که میرفت با شوق و ذوق پیاش میرفتم. گناهکارم چون وقتی چند ماه بیشتر از زندگیم نگذشته بود شروع کردم به حرف زدن، شروع کردم به یاد گرفتن، خدا من رو ببخشه. گناه کردن از همین چیزای کوچیک شروع میشه دیگه.
یه بار به این فکر نکردم که آقا! بقیه هم همچین بیگناه نیستنا! اگه تو یه وقتایی اذیت میشی یه جاهاییش واقعا تقصیر بقیهس! مگه میشه بشینی یه گوشه و هیچکاری نکنی که یه موقع کسی... بگذریم :) هنوز نمیتونم کنار بیام با اینکه خودم رو گناهکار ندونم. گرچه فکر کنم چیزی که من خودم رو به خاطرش گناهکار میدونم جز روتین زندگی خیلیهاست و نه تنها احساس گناه نمیکنن که کاملا موجب رضایتشون هم هست. نمیدونم کی راه درست رو میره؟ من چقدر میترسم. باز به خودم میگم نکنه من هر چی میکشم و به نظرم سختی میاد، به خاطر یه نفرین یا یک آه خیلی خیلی کوچیک باشه؟ فکر بچهگونهایه؟ نمیدونم. گناهکار منم؟ نمیدونم.
چه فکر میکنی؟ که بادبانشکسته زورق به گِل نشستهایست زندگی؟
در این خرابِ ریخته، که رنگ عافیت از او گریخته؛ به بن رسیده، راه بستهایست زندگی؟ چه سهمناک بود سیل حادثه!
که همچو اژدها دهان گشود، زمین و آسمان ز هم گسیخت، ستاره خوشه خوشه ریخت. و آفتاب در کبود درههای آب غرق شد. هوا بد است. تو با کدام باد میروی؟ چه ابر تیرهای گرفته سینهی تو را که با هزار سال بارش شبانهروز هم دل تو وا نمیشود؟
تو از هزارههای دور آمدی. در این درازنای خونفشان، به هر قدم نشان نقش پای توست. در این درشتناک دیولاخ، ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست. بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام، به خون نوشته نامهی وفای توست. به گوش بیستون هنوز صدای تیشههای توست. چه تازیانهها که با تن تو تاب عشق آزمود! چه دارها که از تو گشت سربلند! زهی شکوه قامت بلند عشق، که استوار ماند در هجوم هر گزند!
نگاه کن؛ هنوز آن بلند دور، آن سپیده، آن شکوفهزار انفجار نور، کهربای آرزوست! سپیدهای که جان آدمی هماره در هوای اوست؛ به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن، سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی بدان فراز. چه فکر میکنی؟ جهان چو آبگینهی شکستهایست که سرو راست هم در او شکسته مینمایدت. چنان نشسته کوه در کمین درههای این غروب تنگ، که راه بسته مینمایدت. زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج. به پای او دمیست این درنگ درد و رنج. به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند، رونده باش! امید هیییییچ معجزی ز مرده نیست؛ زنده باش!
[ شعر رو در حالی اینجا مینوشتم که همزمان مشغول به گوش دادن خوانش شعر توسط شاعرش - هوشنگ ابتهاج - همراه با تارنوازی استاد لطفی بودم. :) ]
در فرآیند دوستداشتنی بزرگ شدن، چند باری برایم پیش آمده که رسما احساس شکستگی درونی داشتهام. اصلا هم اهمیتی نداشت که چهرهام خندان بود، دلایلی برای خوشحالی داشتم، درونم اما یک جورهایی شاید بشود گفت که ویران شده بود. کسی هم نمیدانست. چرا که یاد گرفته بودم پنهانش کنم. باری، آن زمانها هم گذشته بود و در گذر زمان شاید حتی اثری از آثارش هم پیدا نمیشد. البته که این گذر کردن اصلا و اصلا آسان نبود، اما لااقل این را یاد گرفتم که در هر روز و شب بدی که از زمین و زمان دلگیرم، کوچکترین چیزی که میتوانم به آن امید داشته باشم این است که در گذر زمان هر چیز دیگری هم که به کمکم نیاید، فراموشی حتما به کمک من خواهد آمد. هر بار هم همینطور شده. شاید به همین خاطر است که تا حد ممکن کمتر مینویسم که بعدا چیزی را به خاطر نیاورم. بد هم نیست. اما چیزی که ثابت بود، این بود که هر بار که از هر ویرانی درونی گذر میکردم، یک بار به خودم یادآوری میکردم که این بزرگ شدن همراه با این ویرانیها را خیلی دوست دارم و از اینکه میتوانم احساس کنم که با این چیزها دارم بزرگ میشوم بسیار مسرورم. الحق هم اگر بخواهم بگویم، هنوز چیزی زیباتر از بزرگ شدن همراه با ویرانیهای درونی در زندگی ندیدهام. در برخورد با آدمها همیشه یک نوع نقاب آزاردهنده دارم که به من اجازهی آن را نمیدهد که آنطور که دلم میخواهد با دیگران سخن بگویم. شاید قدری هنجارهای اجتماعی، قدری اصول اسلامی، قدری ترس از نفس سرکش، و قدری از چیزهایی که نمیدانم و نمیفهممشان، همواره من را از سخن گفتن به آن شکلی که دوست میدارم بازداشته. حال این بازداشتن، لزوما هم چیز بدی نیست. اتفاقا در اکثر مواقع خیلی هم خوب است. با این حال گاه فکر میکنم کاش واقعا همانی باشم که دلم میخواهد. آن جوری باشم که باید. گاهی برای هر کار بزرگ و کوچک بسیار زیاد به این فکر کنم که واقعا انجام این کار درست است یا غلط؟ نه که بگویم لزوما به همهی همهی جزییات همهی کارهایم فکر میکنم. اما لااقل میتوانم این را بگویم که در انجام برخی از کارها وسواس بدی میگیرم. دربارهی درستی و نادرستیشان. و این وسواس را هنوز نمیدانم چیز خوبیست یا چیز بدی. چند وقت پیش با یکی از دوستانم حرف میزدم و اصلا یادم نمیآید در چه مورد. اما یک جملهای میان حرفهایش بود که کمی قلقلکم داد. پرسید: «برای تو پیش نمیآید که یک کاری را بدانی درست نیست، اما با این حال انجامش دهی چون فقط دوست داری یک کار اشتباه بکنی؟ انجام دادن کارهای اشتباه برایت جالب نیست؟» واقعا گاهی مقاومتم در انجام برخی امور، فقط برای آنکه مطمئن باشم اشتباه نمیکنم، اذیتم میکند. اما باز هم نمیدانم راه درست آن است که کمی کوتاه بیایم؟ یا همین روند فعلی را ادامه دهم؟
گاهی احساس میکنم دارای تضادهای عجیبم. البته متاسفانه [یا خوشبختانه، کسی چه میداند؟] باید این را هم بگویم که این تضادها را دوست دارم. احساس میکنم با همین تضادهاست که بیشتر به انسان بودن نزدیکم. میخواهم این را بگویم که شاید چند وقتیست که به مرور رو به ویرانی رفتهام. حالا رسیدهام به اینجایی که شاید کاملا ویران و شکستهام. همزمان تضادهای کم و بیشی دارم. بالا و پایینهای زیاد دارم. ساعتی به جنون و ساعتی به سکون. فکرهایی در سر دارم که خیلی خیلی زیباست اما موانعی که پیش رو دارم [که بعضیهاشان هم انگار ساختهی خودم است و باید با آنها مبارزه کنم] من را از آنها دور کرده. شادی و خوشحالیها و غمها و ناراحتیهایم هم نوسان زیادی گرفته. با همهی اینها بیش از همیشه خودم را دوست دارم. کسی که هستم را میپسندم و برایش ارزش قائلم. روز به روز بیشتر شوق بزرگ شدن را در خودم حس میکنم. بیشتر حس میکنم که شاید بتوانم کارهای بزرگتری انجام دهم که به کار اطرافیانم هم بیاید. نسبت به کسی که الان هستم بیشتر رشد کنم و کاملتر شوم. [این میان چه بسیار آدمها که برای رسیدن به این منِ فعلی یاری رساندهاند و عمیقا باید سپاسگذارشان باشم و مجال آن را ندارم.]
به خاطر دارم که دو سال پیش از این اگر مادر یا پدرم میپرسیدند: «برای آیندهات میخواهی چه کنی؟ اصلا تصمیمی داری؟ به آن فکر میکنی؟» و نگرانیشان را از این بابت مدام به من خاطرنشان میکردند، به آنها میگفتم که نیاز دارم مستقلا احساس کنم که توانایی تصمیم گرفتن برای زندگیام را دارم. باید بدانم که بزرگ شدهام. بدانم که از پس تصمیمهایم به خوبی برمیآیم. به آنها میگفتم که دوست ندارم احساس کنم صرفا دارم از مسیر افراد دیگر زندگیام پیروی میکنم. میگفتم که هیچ نمیخواهم روی جوهایی که در اطرافم میبینم کاری کنم یا تصمیمی بگیرم. باید میدانستم که میتوانم خودم فکر کنم و بیاندیشم. میخواستم در فکر کردن آنقدری پیش بروم که بتوانم جای خودم هم تصمیم بگیرم، جای خودم هم حق داشته باشم. نه که فقط پیروی از دیگران یا پیروی از جو را یاد بگیرم.
حالا که به مرور رو به ویرانی نهادم، حالا که میگویم تضاد دارم اما تضادهایی که برایم شیرین هستند، حالا که در فکر کردن آنقدری پیش رفتم که از آن خسته شدم، حالا که میگویم این فرآیند بزرگ شدن را دوست دارم، حالا دیگر میتوانم به خودم مطمئن باشم. میتوانم راحتتر تصمیم بگیرم. حالا دیگر میدانم که میتوانم به تصمیمهای بزرگی در زندگیام فکر کنم و از این کار نترسم. حالا دیگر نسبت به خودم، نسبت به تصمیماتم، نسبت به اطرافیانم، نسبت به جامعهام، نسبت به انسان، نسبت به زندگی، به اندک درک متعادلی رسیدهام که گرچه اصلا کافی نیست و تازه ابتدای مسیر یادگیری اینها هستم، اما لااقل میتوانم به خودم این اطمینان را بدهم که دلیلی بر ترسیدن از خیلی چیزها نیست، مسیرهایی که دلت میخواهد بروی را برو و بدان که نسبت به همهی پیچ و خمشان شناخت کافی [و نه لازم] را داری. و همین شناخت کافی، کافیست! بزرگ شدهای و این مسئله را آنقدر دوست داری که از ویرانیهای احتمالی مسیرش هم چندان نترسی. خودم را دوست دارم. دیگران را هم.